#حریری_به_عطر_یاس_پارت_136
با صدای شکستن چیزی از خواب پرید ...خواست گوشه ی پنجره را که باز بو د ببند که صدایی او را متوجه خود ساخت ... چیزی مثل خرد شدن ...پنجره را باز کرد ... نکند دزد بود ؟ زیر لب زمزمه کرد "تاکسی بابا !"
هراسان از جا پرید و هول و دستپاچه شالش را به سر کشید ... وقت نبود از همان پنجره کوتاه که به حیاط راه داشت بیرون پرید و به سمت در رفت... صدای همهمه ی خفه ای مطمئنش کرد داخل کوچه خبری است ... اما جرات بیرون رفتن نداشت ..نگاهش در تاریکی حیاط چرخید ... مغزش کار نمی کرد ...گوشش را به پشت در چسباند ... حس این که چیزی در حال شکستن است باعث شد ، فکری به خاطرش برسد ... به سمت پریز برق رفت و چراغ حیاط را روشن کرد ... انگار دزدیی در کار بود که بلافاصله صدای پاهایی را شنید و روشن شدن اتومبیلی ... چند دقیقه با ترس منتظر شد ...بدنش از هیجان و ترس به شدت می لرزید اما به خود جرات داد و در را باز کرد و با دیدن تصویر مقابلش هینی از وحشت کشید...
******
(پست چهل)
بار دیگر صندلی اش را نئنو وار تکان داد و سرش را از تکیه گاه آن برداشت و زیر چشمی به گوشی همراه کنار دستش نگاهی انداخت ... همزمان با روشن و خاموش شدن صفحه ی آن دست انداخت و گوشی را برداشت و دوباره سرش را تکیه داد :
- بگو ناصر ...
–دیدی بهت گفتم یه جوری حال اساسی ازش می گیریم...
-خب...
- خب که خب ... خودش و اون رخشش اساسی تعمیر لازم شدن ...
گوشه ی لب بالایش را به دندان گرفت و گفت:
- از خودتون که ردی نذاشتین ؟
- نه بابا چی خیال کردی ... اصلا یه جوری غافلگیر شد که نفهمید از کجا خورده ...
و بلند زیر خنده زد ...با وجود درد بدی که کنار لبش احساس می کرد لبخند عمیقی بر لب هایش نشست ... دلش می خواست خودش هم آن جا بود و این صحنه را با چشمان خود می دید اما ناصر اجازه نداده بود ... نباید ردی برای شکایت می گذاشت ... تماس که قطع شد از جا برخاست و مقابل پنجره اتاقش ایستاد ... تصویرش داخل شیشه به وضوح دیده میشد... چشم راستش کبود بود و متورم ... کنار لبش بدجور پاره شده بود و موقع لبخند زدن به شدت درد می کرد ... هنوز هم بعد چند روز احساس کوفتگی شدید می کرد ... با یاد آوری کتک هایی که خورده بود اخم هایش درهم فرو رفت و زیر لب زمزمه کرد :
- خب پسر جون ... بجنگ تا بجنگیم ...تازه شروع شده!
××××××××××
حریر با دست هایی لرزان مقابلش زانو زد ... لب هایش بی اختیار می لرزید ... دیدن علیرضا با آن وضع دل هر کسی را به درد می آورد ... علیرضا که چشمان وحشت زده ی او را دید سعی کرد از جا برخیزد ... درست مثل یک کیسه بوکس زیر دست و پای آن نامردان آش و لاش شده بود . حریر با نگرانی و صدایی بلند پرسید:
- علی .. رضا.. خوبی؟
romangram.com | @romangram_com