#حریری_به_عطر_یاس_پارت_135

-وا ... خبه خبه ... بیچاره علیرضا ... کاش یکی با همین کیفیت منو می خواست ... به خدا با کله زندونی زندانش می شدم ... احمق جون تو دعوا که حلوا خیرات نمی کنن... دو تا تو گفتی یکی هم اون جواب داده ... اگه براش مهم نبودی هیچ وقت خودش رو بدنوم نمی کرد .. اونم کی آقا علیرضا که این جور چیزا براش خیلی مهمه ...

-نه مریم .. تو نمی فهمی من چی میگم ...

نزدیک غروب مریم رفته بود و او را با افکار درهم و برهمش تنها گذاشته بود ... هنوز همان جا جلوی پنجره غمبرک زده بود ... حسام که برای شام دنبالش آمد فقط توانست با بغض سرش را به نشانه ی نه تکان دهد ... قادر به خوردن هیچ چیز نبود ... چیزی مثل عذاب وجدان بر قلبش چنگ می زد و تمام وقت روحش را می آزرد... هر کس هم که نمی دانست حداقل خودش که می دانست اگر علیرضا کمکش نکرده بود الان در چه وضعیتی قرار داشت ... پس چرا خواسته بود تلافی تمام اشتباهات خود و دیگران را بر سر او خالی کند ؟ اصلا نمی دانست با خودش چند چند است ...تا به آن ساعت ده بار بغض کرده بود و چشم هایش پر و خالی شده بود ... آرنج هایش را حایل زانوهایش کرد و سرش را میان دستانش گرفت ... حالا دیگر شب فرا رسیده بود و بی اختیار همان جا خوابش برد...

××××××××



وارد کوچه شد ..نگاهی به ساعتش انداخت ...نیمه شب بود و دیر وقت ... جلوی درب خانه ایستاد ..چراغ های خانه خاموش بود ... موتورش را خاموش کرد و روی جک کشید و پیاده شد ... تا پشت در رفت ... دلش به شدت بی قرار بود .... انگشتانش روی در نشست...پشیمان انگشتانش را جمع کرد ... چه قدر با خود کلنجار رفته بود تا توانسته بود حالا و در این ساعت آن جا باشد ... اما نگاهش به خانه ی تاریک افتاد و پا پس کشید ... امشب باید با درد خود می ساخت ...به سمت موتورش چرخید و خواست سوار شود که کسی از پشت یقه اش را کشید و روی زمین پرتش کرد... در فضای تاریک روشن کوچه چند هیکل درشت و تنومند را دورتا دور خود دید ... اما فرصت دفاع پیدا نکرد و اولین لگد در شکمش جا خوش کرد ... فریادش با مشتی سهمگینی که در دهانش نشست در گلو خفه شد و دهانش پر از خون شد ... حسابی غافلگیر شده بود ... این مردان قوی هیکل از جانش چه می خواستند؟باید از خود دفاع می کرد اما چرا مشتش بالا نمی آمد؟ ... همان دستی که امروز روی دخترکی ضعیف بلند شده بود ... خود را مستحق این ضربه ها می دانست؟ ...صدایی سرزنش وار از ذهنش گذشت" چه جوری تونستی باهاش اونجوری حرف بزنی؟ چه جوری زدی تو صورت مثل برگ گلش؟" شاید آه حریر بود که این چنین گریبانش را گرفته بود ...بی شک آن مردان او را به اشتباه گرفته بودند ...دست خودش نبود تسلیم آن ضربه ها شد .. با هر مشت و لگدی که نثار تن و بدنش می شد احساس سبکی می کرد ، شاید که کمی از آتش درونش کاسته می شد ... نمی دانست چرا و به چه دلیل این جور مورد حمله قرار گرفته است اما عجیب احساس آرامش می کرد...آخرین ضربه که به پهلویش اصابت کرد چشمانش سیاهی رفت و غرق خون گوشه ی دیوار مچاله شد... سایه ای بالای سرش نشست ... نور چراغ کوچه از پشت سر می تابید و نمی توانست درست چهره ی مرد مقابلش را ببیند ... به زحمت چشم هایش را باز نگه داشت ... مرد چانه اش را محکم گرفت و گفت:


- فکر می کردم قوی تر از این حرفا باشی ... چی شد پس ؟

نفسش از درد بالا نمی آمد ... پوزخندی بر لبان ناصر نشست و ادامه داد:

-یه بار دیگه دور بر این دختره ببینیمت جون سالم به در نمی بری ... فهمیدی؟

خواست حرفی بزند که جایش خون از دهانش شره کرد و به سرفه افتاد اما ناصر با بی رحمی به دوستانش گفت:

- بچه ها از خجالت موتورش هم دربیایید ...

درد بدی در سرش نشست .. لعنتی ها ... سه مرد با لگدهایشان به جان موتورش افتادند ...نالید:

- کثافتا ...

وقتی به خود آمد موتورش هم مثل خودش درب و داغان شده بود ...با روشن شدن چراغ حیاط مرد بلند گفت:

- بچه ها بریم ... خطریه.. سوار شین ..

هر چهار مرد به سمت اتومبیل پارک شده در تاریکی کوچه دویدند و بلافاصله اتومبیل با دنده عقب از کوچه خارج شد ...

××××××××××

romangram.com | @romangram_com