#حریری_به_عطر_یاس_پارت_131
با هر قدمی که علیرضا برمی داشت حس بدی به قلبش هجوم می آورد ...ترحم ...دلسوزی ... انتقام... فرصت طلبی ... نمی دانست اسمش را چه بگذارد ؟ علیرضا او را از چنگال آریای گرگ صفت بیرون کشیده بود ...اما از سویی او را لایق مردن هم ندانسته بود ؟.. مگر نه این که چشمانش پر از نفرت شده بود و او را به شکل دختری ناپاک نگریسته بود؟ ... دیگر به هیچ کس اطمینان نداشت .. او هم یک مرد بود و از اول هم به او چشم داشت ؟حس بدی سراسر وجودش را پر کرد ...شک و تردید این روزها بدجور با روح و روانش عجین شده بود ... او هم یک مرد بود درست مثل آریا ... و حالا داشت از این قضیه به نفع خود استفاده می کرد... بی اختیار انگشتانش مشت شد ...حالا دیگر از علیرضا بیشتر از بقیه بدش می آمد... از کسی که ادعای فداکاری اش می شد ... حالش از این همه خوبی به هم می خورد ...تمام وجودش پر بود از افکار ضد و نقیض و همین باعث می شد بیشتر به هم بریزد...
لب های علیرضا بر هم خورد:
- هنوزم نمی خوای این سکوتو بشکنی ؟
وجودش آتشفشانی خروشان شد و فوران کرد:
- برای تو که بد نشده ... سکوتم باعث شد زودتر به هدفت برسی، نه؟
کنایه ای که در کلامش گنجانده بود چشمان علیرضا را گرد کرد ... دخترک دیوانه شده بود! ... این همه حرف و حدیث نشنیده بود که حالا او را طلبکار مقابلش ببیند ... اما حریر با دندان های کلید شده اش ادامه داد :
- فکر کردی نمی فهمم داری از آب گل آلود ماهی می گیری ...
به خدا که صبر هم اندازه ای داشت ... دخترک پاک خود را به نفهمی زده بود! ... علیرضا داشت از آب گل آلود ماهی می گرفت؟! به والله که این بی انصافی محض بود ....
حالا می فهمید حریر تمام مدت با زرنگی سکوت کرده بود و توپ را به زمین حریف انداخته بود ... بیچاره علیرضا تک و تنها جوابگوی همه شده بود. زیر حرف های نامربوط حسین آقا رفته بود . از پدرش بابت کار نکرده سیلی خورده و دم نزده بود، حالا داشت ماهی می گرفت؟ ...کدام آب گل آلود؟
تمام وجودش از خشم گر گرفت وبا قدمی بلند فاصله ی بینشان را پر کرد ... دست خودش نبود اگر نمی گفت شاید که از درد منفجر می شد ... باید این کوه غرور را یک جور می شکست ...دیگر از این همه نادانی و جهالت خسته شده بود .. خدایا این دختر لیاقت این همه عشق پاک را نداشت ...عشقی که باعث شده بود تمام معرفت و مردانگی اش را زیر سوال ببرد ..مگر نه این که رنگ نگاه حسین آقا عوض شده بود ؟.. پدرش هم که از آن روز یک کلمه با او همکلام نشده بود ... مادرش تمام مدت اشک ریخته بود و از آبروی رفته حرف زده بود .. این بود دستمزدش؟ ... ماهی گرفته بود از آب گل آلود؟ ! نفس هایش تند شده بود و به زور بالا می آمد .. به خود لعنت فرستاد چرا انقدر زود همه چیز را فراموش کرده بود ؟ به خدا که این دختر لایق این همه محبت نبود!
مقابلش که ایستاد تمام تنش از حرص می لرزید ... یک سرو گردن از حریر بلند تر بود و درشت تر ... با چشمانی که شراره ی آتش شده بود ،نفس بریده گفت:
-ببین دختر خانم!
حریر بی اختیار نگاهش را بالا کشید ...
-فکر کردی تن دستمالی شده ات انقدر ارزششو داشت که به خاطرش بدنام بشم ؟ ها؟
خنجر کلامش درست نشست وسط قلب حریر ... قلب شکاف برداشت و خون محکم بیرون زد ...
- تو آدم بشو نیستی ... حیف که اون شب حسین آقا جلوی چشمم اومد ... ترسیدم بلایی سرش بیاد ... ترسیدم که بفهمه پای دخترش تا نا کجا ها که کشیده نشده ... بفهمه و پس بیفته ... اما انگار تو لایقش نبودی ... اگه گذشتم و زیر این همه حرف نامربوط رفتم فقط به حرمت احترامی بود که واسه بابات قایل بودم ... کاش یه جو معرفت داشتی..
romangram.com | @romangram_com