#حریری_به_عطر_یاس_پارت_130


- چی کارش داری عمه ... آره من بودم .. کار من بود ...حالا چیه ولش کن ...

زری با چشمان وق زده دستش را بالا برد و محکم بر گونه ی او کوبید ...

-احمق نفهم چی رو گردن می گیری ها ؟ فردا این دختره ی هر جایی ...

چشمان سرخ و چهره ی کبود علیرضا همراه شد با مشت شدن انگشتانش و همین باعث شد کلام در دهان زری ماسید ...

-عمه به ولای علی اگه یه بار دیگه همچین کلمه ای رو به زبون بیاری دیگه نمی شناسم چه نسبتی باهام داری ..

زری تن بزرگ و چاقش را عقب کشید و گفت:

-تو داری دروغ می گی ... به هر کی دروغ بگی به من نمی تونی ...

هر چه بود برادرزاده اش را مثل کف دست می شناخت .. علیرضا نامرد نبود ... علیرضا بارها به خاطر بی محلی های حریر پیش او درد و دل کرده بود ...او هر گز مرتکب این کار نمی شد... علیرضا مثل پسر خودش بود ... او و خلقیاتش را به خوبی می شناخت ... علیرضا در بدترین شرایط هم چنین کاری نمی کرد ... نگاه او نگاه یک مقصر نبود .. نگاه یک حامی بود و همین دلش را می سوزاند ...نفس های حریر که تند شد و رنگش به کبودی گرایید علیرضا دیگر نه زری شناخت و نه حسین آقا که مثل دشمن نگاهش می کرد .. دست دور شانه های حریر انداخت و دست دیگرش را زیر زانوهای او گذاشت و از جا بلند شد ... حریر را که بلند کرد حسین آقا جلو کشید:

- کجا نامرد؟

دلش شکست ... عجیب سوزشی در تک به تک سلول های قلبش احساس کرد اما فقط با کشیدن نفسی عمیق دردش را نشان داد ... باید حریر را می برد ... این دختر حال خرابی داشت ... الان وقت این حرف ها نبود ...

-عمو حسین؟

-به من نگو عمو ، نامرد!

حق می داد .. حسین پدر بود ... تعصب و غیرتش را ستایش می کرد ... نمی خواست با حرفی که می زند دل حسین را به درد آورد ... حال بد خودش را در چند ساعت پیش دیده بود و خیلی راحت می توانست حال بد و پریشان حسین را درک کند ... گفتن واقعیت بدتر بود اما الان جایش نبود ...

************

(پست سی و هشت)

انگار تازه داشت مشاعر از دست رفته اش را باز می یافت ... این چند روز آن قدر گیج و شوک زده بود که به درستی نمی فهمید دور و برش چه می گذرد ...تنها کاری که در برابر تصمیم گیریهای اطرافیان کرده بود سکوت بود و سکوت... اجازه داده بود هر جور که می خواهند راجع به اوی خطاکار ببرند و بدوزند ...بعد از آن تب و هذیان که پایش را به بیمارستان باز کرده بود حالا احساس می کرد بدجور در باتلاق ناکامی افتاده است و با هر بار دست و پا زدن بیشتر فرو می رفت... آریا او را نابود کرده بود ... از بین رفتن آن همه آرزو را باور نداشت ...این چند روز وجودش پر شده بود از کینه و نفرت ... نفرت از اطرافیانی که هیچ وقت درکش نکرده بودند ...هر کس چیزی گفته بود و سازی زده بود... نیش و کنایه های زری و ملیحه خانم داغانش کرده بود . اما پدرش یک کلام بود .. ازدواج دخترش با فرد متجاوز! انگار که این ننگ فقط با همین ترفند پاک می شد .. در این چند روز به اندازه ی تمام عمرش حرف شنیده بود...جرات حرف زدن نداشت ... اصلا چه داشت که بگوید؟ هر حرفی می زد اوضاع بدتر می شد ...

بغض گره خورده در گلویش را به سختی فرو داد... با صدای در اتاق نگاه از بیرون گرفت و به عقب برگشت ... علیرضا با آن اندام درشت و ورزیده آن جا ایستاده بود ... دقایقی نگاهشان در هم گره خورد ...علیرضا همان طور که گامی به جلو می گذاشت، در را پشت سرش بست ... حال حریر بد بود ... هنوز گیج و منگ تصمیمات بزرگترها بود ...ازدواج با علیرضا؟! با مردی که خود را متجاوز حریم خصوصی اش معرفی کرده بود ... آش نخورده و دهن سوخته!... این همه فداکاری را باور نداشت...

romangram.com | @romangram_com