#حریری_به_عطر_یاس_پارت_117

خوار و زبون در آستانه ای در نشست ... پاهایش هنوز می لرزید و قادر به ایستادن نبود ... به زحمت پله ها را پایین آمده بود ... ترسیده بود .. از تناه ماندن با آریا ترسیده بود .. علیرضا هم او را آن جا رها کرده و رفته بود ..اما باز هم تمام قدرتی که در زانوهایش پیدا کرده بود را فقط به پشتوانه ی حضور علیرضا داشت ... وقتی از کنار آریا رد شد تمام نفرتش را با چشمانش نثار او کرد و از کنارش گذشت ... آریا با درد صدایش کرد :

- حریر ؟

اما حریر به عقب برنگشت و بلافاصله از اتاق بیرون زد ....

بی رمق چشم به علیرضا دوخت ... دیگر نای گریستن هم نداشت ... صورتش به سرخی می زد و جای پنجه های آریا به خوبی روی آن نمایان بود ...چشمانش سرخ و ملتهب، به علیرضا دوخته شده بود ... علیرضا که از جا برخاست حریر دستپاچه از جا جهید و با صدایی که انگار از ته چاه به گوش می رسید گفت:

-تو رو خدا منم با خودت ببر ..


علیرضا با حرص و خشم به سمتش آمد و غرید :

- اون موقع که داشتی سواره ماشینه پسره می شدی چرا فکر نکردی لعنتی ؟ آخه چه قدر نفهمی ... ها ؟

- به خدا من نمی خواستم... قرار بود فقط با هم حرف بزنیم ...

اما علیرضا عصبانی بود و در مرز انفجار ... خشم زیر پوستش وول می خورد و داشت دیوانه اش می کرد ...کاش می توانست آن همه خشم را جایی خالی کند ...آن همه مشت و لگد هم کار ساز نبود .. چرا آتشی که درونش بر افروخته شده بود رو به خاموشی نمی رفت ؟ حریر بی توجه به این همه ناراحتی نالید:

- تو رو خدا علی کمکم کن؟

چشمان ترسیده و هراسان حریر مثل نیشتری بر قلب علیرضا فرو می رفت ... هنوز هم این دختر را با تمام وجود می پرستید؟ ... هنوز هم دوسش داشت؟ ... بین آن همه نفرت و عشق گیر افتاده بود ... چنگی به موهایش زد و بی آن که جوابی دهد به سمت در حیاط رفت ... حریر عاجزانه روی زمین زانو زد... علیرضا دیگر او را نمی خواست! ... کف دستانش روی زمین چسبید و به هق هق افتاد ... دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود .. کاش زیر دست و پای علیرضا له می شد اما فقط کمی، کمی از عشق آن روزها را در چشمانش می دید. عشقی که باعث نجاتش از این مخمصمه شده بود ... موجی از نفرت که در چشمان او دیده بود او را نا امید و در مانده ساخت ... علیرضا بی آن که او را با خود ببرد رفته بود ...

×××××××××××

بیرون از حیاط موتورش را که در آن حال و هوا ، اصلا نفهمیده بود چگونه رها کرده بود ، دید و آن را از روی زمین بلند کرد ... باید می رفت و کمک می آورد اما گذاشتن حریر در آن جا آن هم تنها کار عاقلانه ای نبود ... بخصوص که آریا هنوز زنده بود و نفس می کشید ... وقتی از اتاق بیرون زده بود نگاهش روی آریا خیره مانده بود که آش و لاش درد می کشید ... اما چرا دلش هنوز خنک نشده بود ؟... کاش او را کشته بود ...

موتور را با دست تا دم ویلا کشاند و روی جک گذاشت و به حیاط برگشت .حریر هنوز گریه می کرد... از کنارش به سرعت گذشت و وارد ساختمان شد ... چشم چرخاند و با دیدن چادر حریر که گوشه ای رها شده بود، جلو دوید و آن را برداشت ... از ساختمان که بیرون زد کنار اندام لرزان او ایستاد و با صدایی گرفته، بلندتر از حد معمول به او توپید:

-با گریه نمی تونی این بی آبرویی رو پاک کنی ... پس پاشو که زودتر از این جا بریم ...

حریر اشک ریزان از جایش بلند شد ... دلش می خواست توضیح دهد ... می دانست این اتفاق در مکتب علی بخشودنی نیست اما باید چیزی می گفت تا شاید کمی ، از آن همه ناراحتی و درد را بکاهد ... لب گشود اما علی دلخورتر از این حرف ها چادرش را به سمتش گرفت و گفت:

-سرت کن ...

romangram.com | @romangram_com