#حریری_به_عطر_یاس_پارت_118


-من... من... باید ...

-فقط خفه شو ... فهمیدی ؟

چشمانش گرد شد ... اصلا باور نداشت که علیرضا با او این چنین حرف بزند ... پس آن همه عشق کجا رفته بود ؟... چرا نمی توانست حال او را درک کند؟ ...اما نمی دانست با این اتفاق غیرت علی را نشانه رفته بود ... دوباره بغض گلویش را پر کرد و اشک هایش سرازیر شد ... اما علی کوتاه بیا نبود ...

-به جای این اشکا راه بیفت ...

دل شکسته و داغان به دنبال او راه افتاد ... بیرون از ویلا موتور علی گوشه ای جا خوش کرده بود ... علی به سمت موتور رفت ... اما حریر بی اختیار به سکسکه افتاد ...یعنی باید پشت علی می نشست... علی که متوجه حال او نشده بود با برداشتی اشتباه غرید :

- بله خانم، ما شاسی بلند نداریم ... موتور قراضه ی ما کجا و شاسی بلند شازده کجا ... تا سر خیابون تحمل کن برات ماشین می گیرم ...

نتوانست بگوید چگونه این همه نزدیکی را تحمل کند ... چگونه تن ناپاک و دست خورده اش را به دست او بسپارد ... با چشمانی خیس جلو رفت .. آب دهانش را قورت داد ...علیرضا عصبانی تر از قبل با چشم غره ای نگاهش کرد و پشت فرمان نشست ... حریر کنار موتور او ایستاد ... جرات نداشت بگوید می ترسید..مگر به همین راحتی بود ... نمی دانست چه کار کند ؟... تمام وجودش از ترس می لرزید ...اما جرات حرف زدن نداشت ... می ترسید دوباره علیرضا اشتباه برداشت کند ... اگر جان می داد هم باید سوار می شد ... فقط ان جا نمی ماند .. علی رضا زیر چشمی نگاهش کرد .. تردید را در چشمان او دید ... حوصله ی ناز کشی نداشت ... همین طور بی حوصله و داغان بود ...اما رنگ پریده حریر طاقتش را تاب کرد و با لحنی که کمی آرامش چاشنی اش بود گفت:

- بشین ... نترس ..

حریر با ترس پشت او نشست ... این همه نزدیکی در باور علیرضا نمی گنجید .. حریرش این جا بود درست در چند سانتی اش ... نفسش در سینه بند آمد... باید چیزی می گفت:

-محکم بشین ..

حریر کمی خود را جلو کشید ..

-پیرهنمو محکم بگیر ...

حالا دیگر علی برایش اسطوره بود ....علی قهرمان دلش بود ... عفت و پاک دامنی اش را مدیون علیرضا بود ... کاش علی او را می بخشید کاش ...

**************

اشتباه تو تنها به دام انداختن کبوتر نبود ، تو گندم را بی اعتبار کردی ..

(عیسی صمدی)

(پست سی و ششم)

romangram.com | @romangram_com