#حریری_به_عطر_یاس_پارت_116
-علیرضا ...
انگشتان علیرضا در هم گره خورد و پایین افتاد .. پلک های حریر باز شد ... نا امید به علیرضا نگاه کرد ... علیرضا بی نفس گفت:
- خیلی بی لیاقتی ...
حریر شکست ... حتی لیاقت سیلی علیرضا را هم نداشت ... علیرضا گامی به عقب برداشت ... علیرضا داشت می رفت؟! ... از جا جهید و با آن وضع اسفبار گفت:
- علیرضا بکش منو ...
اما با کلام علیرضا به معنای واقعی مرد:
- تو لیاقت مردنم نداری ...
و با فریادی که تن حریر را لرزاند ادامه داد:
- تو لیاقت مردنم نداری!
دیگر از چشم علیرضا افتاده بود ...
*************
(پست سی و پنج)
ان چشم ها داشت بیچاره اش می کرد ... بلند و محکم غرید :
- لعنتی ... اَه لعنتی ...
وقتی پله ها را یکی دو تا پایین می دوید، فقط و فقط به پوست سفید حریر فکر می کرد که این چنین زیر پنجه های آن گرگ ملعون به سرخی می گرایید... وقتی به حیاط رسید ، نفسش را با صدا بیرون داد و چند بار در آن صلا ت ظهر بلند فریاد کشید" خدا".. اما آرام نشد .. به طرف اتومبیل اریا رفت و با مشت و لگد به جانش افتاد ... به زمین و زمان ناسزا می گفت ...مشت هایش بی مهابا روی بدنه ی اتومبیل می نشست...اما چرا آرام نمی گرفت؟ خودش هم در عجب بود ...تا مرز دیوانگی راهی نبود... خسته که شد روی دو زانو افتاد ... نفس هایش به خس خس افتاده بود و گلویش به شدت می سوخت .. باز هم از ته دل و با صدایی خش دار نالید :
-خدایا ...
دلش کباب شده بود برای آن همه معصومیتی که اگر دقایقی دیر می رسید به تاراج رفته بود ... نفس بریده به بدنه ی اتومبیل تکیه داد و چندین و چند بار سرش را محکم به عقب کوبید ... خدایا چه باید می کرد ؟ ..هنوز مثل آدم های گیج و منگ درک درستی از موقعیتش نداشت و شوکه بود ... صدای ضعیف گریه ای باعث شد سر بچرخاند ... حریر آن جا بود ... نمی توانست ببیند ...قادر به دیدن این همه خفت نبود ... دستش را به پیشانی گذاشت و آرنجش را حایل زانوانش کرد... داشت خفه می شد ...دلش حال و هوای گریه داشت ... شانه هایش که لرزید ،حریر بیشتر شکست ... با این مرد چه کرده بود ؟
romangram.com | @romangram_com