#حریر_شیدایی_پارت_9


.

.

...

قسمت ششم





عید رسید. 20 روز تعطیل بود و تو این 20 روز باز هم نمی تونستم فرزاد رو ببینم. دلم نمی خواست به پدر و مادرم دروغ بگم و از اعتمادشون سوءاستفاده کنم وگرنه می تونستم به جای رفتن پیش شقایق برم پیش فرزاد ولی این کار رو نمی کردم.

گاهی اوقات به شقایق حسرت می خوردم. چون اون آزادی کامل داشت و هر وقت دوست داشت با یاشار قرار می گذاشت و می رفت بیرون. برام عجیب بود که برادرش هم مثل بعضی از برادرها به قول خودمون بهش گیر نمی ده. اون موقع دلم می خواست جای اون بودم. اما فقط اون موقع !!!

عید هم گذشت. با همه ی سختی ها و دلتنگی هاش. هر چند عید بدی نبود. بابا دائم سرش شلوغ بود ولی من و مامان با هم رفتیم کیش. کلی خرید کردیم. هر مغازه ی مردونه ای که می دیدم یه چیزی واسه فرزاد می خریدم و در جواب نگاه کنجکاوانه ی مامان می گفتم : همین طوری می خرم حالا برگشتیم به عنوان سوقاطی واسه یکی از فامیلا می بریم دیگه !

و مامان هم یا باور می کرد و یا خودشو می زد به اون راه که فقط سرشو تکون می داد و لبخند می زد.

اولین روز کاری بعد از عید با فرزاد قرار گذاشتم. اون روز صبح کلاس داشتم ولی کلاس عصر رو به شوق دیدن فرزاد که حدودا 2 ماه بود ندیده بودمش پیچوندم.

نزدیک دانشگاه باهاش قرار گذاشتم. طبق معمول با یه مقدار تاخیر اومد.

با خودم قرار گذاشته بودم که به محض اینکه سوار ماشین شدم بغلش کنم و ببوسمش. اما وقتی سوار ماشین شدم دیدم نمی تونم این کار رو بکنم. خجالت می کشیدم. تا حالا همدیگرو بغل نکرده بودیم. تماس ما فقط در حد دست دادن بود و چند باری هم فرزاد دستمو بوسیده بود. همین !

دلم می خواست آغوشش رو هم تجربه کنم. مطمئنا خیلی گرم و مهربون بود.

شروع کرد حرف زدن و از تعطیلات می پرسید. وقتی دید من ساکتم دستشو گذاشت روی دستم و گفت : چرا حرف نمی زنی یاسی ؟ ناراحتی ؟ من حرفی زدم که ناراحت شدی ؟

بغض کرده بودم. می دونستم به محض اینکه حرف بزنم بغضم می ترکه و اشکم سرازیر می شه. بخاطر همین فقط سرمو تکون دادم که یعنی ناراحت نیستم. ولی فرزاد خیلی سمج بود. توی یه کوچه ی خلوت جلوی یه پارک نگه داشت و چرخید به طرف من. من هنوز سرم پایین بود و داشتم با انگشتام بازی می کردم.

romangram.com | @romangram_com