#حریر_شیدایی_پارت_8
حدود سه ماه از دوستی من و فرزاد می گذشت. تو این سه ماه اونقدر به هم وابسته شده بودیم که اصلا دوست نداشتیم به هیچ قیمتی از هم جدا شیم. تقریبا هفته ای 2 بار بعد از کلاسم باهاش قرار می ذاشتم.
راستی یادم رفت بگم فرزاد سه سال از من بزرگ تر بود. مهندس کامپیوتر بود و چون نسبت به سنش خیلی باهوش بود توی هر شرکتی که می رفت با دیدن سابقه ی کاریش روی هوا می زدنش. بخاطر همین همیشه سرش شلوغ بود. ولی گاهی اوقات بخاطر دیدن من زودتر از شرکت می اومد و گاهی اوقات هم بخاطر من مرخصی می گرفت.
کم و بیش از گذشته ی فرزاد خبر داشتم. بهم گفته بود که دو ماه قبل از دوستی با من با دختری به نام نیلوفر دوست بوده. این طور که تعریف می کرد سه سال با هم دوست بودن و در نهایت دو ماه پیش فرزاد پی به خیانت نیلوفر می بره و رابطشون به هم می خوره. همیشه می دیدم که وقتی حرف از نیلوفر می شه نگاه و طرز حرف زدن فرزاد عوض می شه. همیشه وقتی حرف به نیلوفر می رسید احساس می کردم فرزاد دیگه منو نمی بینه و همه ی حواسش می ره پیش نیلوفر و خاطراتی که با اون داشته. گاهی اوقات اونقدر با حرارت از خاطراتی که با نیلوفر داشته حرف می زد که من حسودیم می شد. ولی از طرفی هم نمی خواستم جلوشو بگیرم. دلم می خواست منو محرم خودش بدونه. دلم می خواست اگه هر موقع درد دلی داشت به خودم بگه. واسه همین همیشه سکوت می کردم تا حرفاشو بزنه و خودشو خالی کنه. حتی اگه اذیت می شدم صبر می کردم تا آروم بشه !
واسه همین همیشه یه کابوس تو زندگیم بود. نیلوفر ! همیشه می ترسیدم نیلوفر برگرده و فرزاد رو ازم بگیره. گاهی اوقات از فرزاد می پرسیدم : اگه یه موقعی نیلوفر برگرده تو پیش من می مونی یا می ری پیش نیلوفر ؟ فرزاد هم با قیافه ی حق به جانبی می گفت : این چه حرفیه ! خب معلومه که پیش تو می مونم ! من دیگه از نیلوفر متنفرم ! چون اون با من بدترین کار ممکن رو کرد. خیانت ! چیزی که اصلا قابل بخشش نیست.
اون لحظه با حرفای فرزاد آروم می شدم ولی بعد که می رفتم خونه تو سکوت و تاریکی شب وقتی یاد حرفای فرزاد می افتادم شک می کردم. دائم پیش خودم می گفتم : اگه نیلوفر برگرده ! اگه فرزاد بره ! اگه با اومدن اون دیگه منو دوست نداشته باشه ! اگه... اگه... اگه...
همیشه فکر از دست دادن یه چیز لذت داشتنش رو از آدم می گیره.
وقتی با فرزاد بودم همه چیز خوب بود ولی به محض اینکه ازش جدا می شدم افکار مزاحم به ذهنم هجوم می آورد و اذیتم می کرد.
با تشویق فرزاد در کلاس گیتار اسم نوشتم. فرزاد خیلی خوب گیتار می زد و گفت که اگه بخوام می تونه کمکم کنه و گفت که حتی حاضره خودش بهم درس بده.
منم کلاس می رفتم و گاهی اوقات اشکالاتم رو از فرزاد می پرسیدم. اونم دقیقا مثل یه استاد خوب و با حوصله جواب شاگرد بازیگوش و گاهی اوقات خنگش رو می داد. گاهی اوقات از اون همه حوصله تعجب می کردم.
فرزاد منو به مادرش هم معرفی کرده بود و هر بار که به خونشون زنگ می زدم کلی با من احوالپرسی می کرد و از درس و دانشگاه می پرسید. مادر مهربونی داشت.
خلاصه که همه چیز خوب بود.
کم کم داشتیم به عید نزدیک می شدیم. دلم می خواست یه عیدی خوب واسه فرزاد بخرم. یه روز عصر بعد از کلاس با شقایق رفتیم بیرون تا واسه فرزاد و یاشار کادو بگیریم.
بعد از کلی گشتن من یه تی شرت و یه کیف پول مارک دار واسش خریدم و شقایق هم یه ادوکلن واسه ی یاشار خرید. می گفت یاشار عاشق ادوکلنه.
هوا کم کم رو به خنکی می رفت.
نزدیک عید بود و کار فرزاد هم توی شرکت زیاد شده بود. بخاطر همین زیاد نمی تونستیم همدیگر رو ببینیم. دلم خیلی براش تنگ شده بود. اونقدر که بعضی وقتا ناخودآگاه گریه ام می گرفت.
.
romangram.com | @romangram_com