#حریر_شیدایی_پارت_7


چشماشو بست و تصور کرد که مامانش اون موقع چجوری بوده. حتما خیلی خوشگل تر از الان بوده که باعث شده پدرش عاشقش بشه. مثل خودش. شیدا خیلی شبیه مادرش بود. چشمای درشت. بینی کوچیک و سر بالا و لب های قلوه ای. تنها تفاوتش با مادرش در رنگ چشماش بود. چشم های یاسمن عسلی بود و چشم های شیدا مثل شب سیاه بود. مثل چشم های پدرش و همین شیدا رو شیطون تر نشون می داد.

یاسمن گفت : خسته شدی شیدا ؟ چرا چشماتو بستی ؟

شیدا چشماشو باز کرد و با لبخندی که صورتش رو پوشونده بود گفت : نه مامان. اصلا خسته نشدم. راستش داشتم شمارو تصور می کردم که اون موقع حتما خیلی از الان خوشگل تر بودید که بابا جذبتون شده.

یاسمن گفت : آره. ولی باباتم خیلی جذاب بود. طوری که روی منو کم کرد. منی که اولش قصد دوستی نداشتم و می خواستم یه جوری دست به سرش کنم رو روز به روز شیفته تر کرد.

حالا وقتی به اون روزا فکر می کنم می بینم که بهترین روزای زندگیم بوده. طوری که هر وقت یادشون میفتم ناخودآگاه لبخند می زنم.

خب پاشو بریم ناهار بخوریم. بقیشو بعد از ناهار واست می گم.

شیدا دوست داشت بقیه ی قصه رو سریع تر بدونه ولی از طرفی هم خیلی گرسنه بود. بخاطر همین به دنبال یاسمن به آشپزخونه رفت.

بعد از ناهار که مرغ سوخاری خوشمزه ای بود با دو تا لیوان چای و یه ظرف شیرینی توی هال روی مبل های راحتی نشستند. شیدا بی صبرانه چشم به دهان مادرش دوخته بود و منتظر شنیدن بقیه ی داستان بود.

یاسمن هم بیشتر از این معطلش نکرد و خیلی آروم و شمرده شروع کرد به تعریف کردن ادامه ی سرگذشتش :

.

.

.

...

قسمت پنجم





romangram.com | @romangram_com