#حریر_شیدایی_پارت_6
قسمت چهارم
صبح زود با سر و صدای مامان از خواب بیدار شدم. کمی فکر کردم تا فهمیدم چه روزیه !
سه شنبه !
از اتاق بیرون اومدم و مامانو دیدم که داره غذا درست می کنه.
مامان تو یه شرکت ساختمانی کار می کرد. از صبح تا شب توی شرکت بود. واسه همین بیش تر وقت ها یا آخر شب یا صبح زود غذا درست می کرد. منم که دختر یکی یدونه بودم و تو خونه زیاد کار نمی کردم. نه این که لوس باشما. نه ! اتفاقا پدر و مادرم اصلا منو لوس بار نیاورده بودند ولی چون یدونه بودم خیلی مراقبم بودن و نمیذاشتن زیاد کار کنم.
رفتم تو آشپزخونه و سلام کردم. لیوان شیرکاکائوم طبق معمول هر روز روی میز بود. پشت میز نشستم و شروع کردم به خوردن شیرم.
مامان پرسید : مهمونی پریشب خوش گذشت ؟
_ آره بد نبود. مامان و بابای شقایق کلی به خودشون رسیده بودن. راستی مامان دوست پسر شقایقم بود. اسمش یاشاره. مامانش اونو بهم معرفی کرد.
خودمم نمی دونستم منظورم از این حرفا چیه. همیشه از ترس اینکه مامان بخواد که رابطمو با شقایق قطع کنم از این حرفا بهش نمی زدم. ولی حالا... هدفم از این حرفا چی بود ؟ شاید می خواستم ببینم نظر مامان راجع به این جور مسائل چیه ! دلم می خواست قضیه ی فرزاد رو به مامان بگم. ولی می ترسیدم مخالفت کنه و دیگه هیچ وقت نتونم فرزاد رو ببینم.
واسه خودمم خیلی عجیب بود که فقط با یک بار دیدن فرزاد اونقدر ازش خوشم اومده.
تو این افکار بودم که صدای در منو از افکارم بیرون آورد. مامان رفته بود. اصلا نفهمیدم در مورد حرفم نظری داده بود یا نه !
شیرمو خوردم و لیوانشو شستم و رفتم سمت اتاقم تا حاضر بشم.
**********
شیدا غرق حرفای مادرش شده بود. داشت فکر می کرد : یعنی مامان هم مثل من بوده. مثل من فکر می کرده. چرا همیشه فکر می کرد مامان و باباها هیچ وقت جوونی نکردند.
romangram.com | @romangram_com