#حریر_شیدایی_پارت_5
سرمو تکون دادم و به رو به رو خیره شدم.
کمی که رفتیم نزدیک فشم جلوی یک رستوران-کافی شاپ نگه داشت. ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم.
یه باغ خیلی بزرگ بود که به فاصله ی هر 2 متر یه تخت گذاشته بودن. برگ های پاییزی زیر پام خش خش می کرد و خرد می شد. سرمو بالا گرفتم و هوای خنک پاییزی و تمیز رو به ریه کشیدم. داشتم همین طوری می رفتم که فرزاد دستمو گرفت و به سمت یکی از تخت ها هلم داد. این قدر حواسم پرت هوای خوب و طبیعت قشنگ اون جا شده بود که اصلا فراموش کرده بودم فرزاد همراهمه !
_ خب چی میخوری ؟
نگاهی به منو کردم و گفتم : هر چی تو بخوری !
_ باشه. فقط بگو سرد میخوری یا گرم ؟
_با این که هوا سرده ولی سرد !
چشمکی زد و گفت : پس بگم دو تا بستنی مخصوص بیاره. خوبه ؟
_ خوبه
بستنی هامونو خوردیم و اومدیم بیرون. فرزاد ساعت 7 منو رسوند جلوی خونه و خودش رفت.
هیچ کس خونه نبود. رفتم تو اتاقم و همون طور با مانتو روی تخت دراز کشیدم و داشتم فکر می کردم چیکار کنم. در خواست فرزاد رو قبول کنم یا نه !
اونقدر خسته بودم که همون طور تا صبح خوابم برد.
.
.
.
...
romangram.com | @romangram_com