#حریر_شیدایی_پارت_10


فرزاد دوباره پرسید : خانوم گل چت شده ؟ بگو دیگه یاسی ! کم کم دارم نگران می شماااااااا

دلم نمی خواست اذیتش کنم ولی از طرفی هم نمی خواستم گریه ام بگیره. نمی خواستم بفهمه که چقدر دوسش دارم. ولی دیگه دست خودم نبود.

فرزاد دستمو گرفت تو دستش و بوسید. یه بوسه ی داغ که احساس کردم تا اعماق بدنم نفوذ کرد.

بعد دستشو گذاشت زیر چونه ام و سرمو چرخوند طرف خودش.

نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم. فرزاد تو چشمام نگاه کرد و گفت : به من نگاه کن یاسی !

سرمو آوردم بالا و تو چشماش نگاه کردم. چشمام پر از اشک بود. از پشت هاله ای از اشک صورت قشنگ فرزادمو می دیدم. خدای من !چه قدر دوسش داشتم !

فرزاد دوباره گفت : یاسی ؟

و من یه دفعه دستمو انداختم دور گردنش و بوسیدمش. فرزاد شوکه شده بود. برای اینکه بیش تر از این نگران نشه گفتم : چیزی نیست فقط خیلی دلم برات تنگ شده بود.

تا اینو گفتم منو محکم به خودش فشار داد و گفت : ا... گریه چرا یاسی ؟! بابا من که نصفه جون شدم. یعنی واسه من داری گریه می کنی ؟ همین طوری که سرمو می بوسید حرف می زد و دلداریم می داد و اونقدر گفت و گفت که خنده ام گرفت. دو تا بازوهامو گرفت و منو کشید عقب و گفت : دیگه نبینم چشمای خانومم اشکی باشه ها. اونم به خاطر من ! اشکای تو خیلی بیش تر از اینا ارزش دارن عزیز دلم ! مگه نه ؟

خم شد و صورتمو بوسید و برای اینکه جو رو عوض کنه گفت : خب با یه بستنی چطوری ؟ هوا بهاریه و بستنی خیلی می چسبه. مخالفتی نکردم. جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و دو تا بستنی میوه ای بزرگ خرید و آورد تو ماشین.

گفتم : فرزاد این خیلی بزرگه !

گفت : کجاش بزرگه ؟ لاغر شدی ! باید بخوری تا چاق شی ! باید تا تهش بخوریااااااااا

و به طرز با نمکی اخم کرد. منم خنده ام گرفت و گفتم : چشم سرورم !

موقع خداحافظی عیدی فرزاد رو بهش دادم. اونم یه بسته ی کوچیک گذاشت تو دستم که یه گردنبند نقره ی خیلی قشنگ بود.

****

یاسمن دست کشید روی گردنبندش که هنوز گردنش بود و شیدا به خودش بالید که پدر و مادرش این چنین عاشق هم بودند.

romangram.com | @romangram_com