#حریر_شیدایی_پارت_11


.

.

.

...

قسمت هفتم





نزدیک یک سال از دوستیمون می گذشت. علی رغم اصرارهای بیش از حد فرزاد که می گفت قضیه رو به خانواده ات بگو من هنوز جرات نکرده بودم چیزی به مادرم بگم. چون می ترسیدم فرزاد رو از دست بدم.

یک روز که فرزاد طبق معمول داشت می گفت که بهتره موضوع رو به خانواده ام بگم بهش گفتم :

_ تو منو فقط برای دوستی می خوای ؟

فرزاد با تعجب نگاهم کرد و گفت : این چه سوالیه دیگه ؟ خب معلومه که نه !

گفتم : من وقتی می تونم قضیه رو به مامانم بگم که تو بخوای واسه همیشه پیشم بمونی.

فرزاد متوجه منظورم شد ولی چیزی نگفت.

حدود دو ماه از اون ماجرا می گذشت. فرزاد هنوز چیزی به روی خودش نیاورده بود. نسبت به اوایل دوستیمون کمتر همدیگر رو می دیدیم و تلفن های فرزاد به نصف رسیده بود. وقتی هم که ازش سوال می کردم می گفت کارم زیاده و تو باید درکم کنی و از این حرف ها.

ولی این موضوع فکر منو مشغول کرده بود.

همیشه از هر چیزی که بترسی برات اتفاق میفته و این برای من ثابت شد.

romangram.com | @romangram_com