#حریر_شیدایی_پارت_12
باز نزدیک عید بود و باز من دلتنگ فرزاد بودم.
اون سال هم همراه مامان به مسافرت رفتم. این بار رفتیم شمال ! به ویلای خودمون ! هر روز صبح با صدای امواج دریا بیدار می شدم و غروب که می شد به کنار دریا می رفتم. با دیدن غروب زرد و نارنجی زیبای خورشید به یاد فرزاد می افتادم و آرزو می کردم که ای کاش او هم کنارم بود و با هم از دیدن این منظره لذت می بردیم.
بعضی وقت ها چشمامو می بستم و خودم و فرزاد رو درست در همون موقعیت تصور می کردم که چقدر خوشحالیم و چقدر بهمون خوش می گذره. ولی وقتی چشمامو باز می کردم متوجه می شدم که چشمام خیس از اشکه و اون چیزایی که دیدم رویایی بیش نبوده.
بعد از اینکه از سفر برگشتیم به فرزاد تلفن کردم ولی جواب نداد.
خیلی نگران شدم. تا به حال سابقه نداشت که جوابمو نده.
بالاخره بعد از سه روز زنگ زدن جواب داد. ولی اونقدر بد حرف زد که ای کاش جواب نمی داد.
وقتی بهش گفتم : کجایی ؟
گفت : کار دارم یاسی ! زودتر حرفتو بزن !
منم گوشی رو قطع کردم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن.
نمی تونستم تحمل کنم. طاقت نداشتم که این طوری باهام حرف بزنه. اونم فرزاد که همیشه نازمو می کشید و باهام مهربون بود.
دلم خیلی برای خودم می سوخت.
یک ماه با هم قهر بودیم. یعنی من زنگ نمی زدم و فرزاد هم به روی خودش نمی آورد. دیگه صبرم تموم شده بود. به فکرم رسید که از طریق شقایق از اوضاع فرزاد با خبر شم. گفتم شاید شقایق دلیل رفتار فرزاد رو بدونه. خب بالاخره یاشار و فرزاد با هم دوست بودن و یاشار دوست شقایق !
.
.
.
...
romangram.com | @romangram_com