#حریر_شیدایی_پارت_13


قسمت هشتم





حدسم درست بود. شقایق گفت که خودش با یاشار به هم زده ولی خبر داره که نیلوفر برگشته. می گفت که فرزاد توی این مدت خیلی حالش بد بوده. می گفت درسته که نیلوفر برگشته و متوجه اشتباهش شده ولی فرزاد حتی جواب اون رو هم نمی ده.

شقایق تعریف می کرد و من مثل ابر بهار گریه می کردم. عاقبت از اون چیزی که می ترسیدم به سرم اومد. نیلوفر برگشته بود. چقدر به درگاه خدا التماس کردم که یه کاری کنه که نیلوفر برنگرده و دیگه سراغی از فرزاد نگیره. چه شب هایی که به خاطر این قضیه اشک ریختم و تا صبح گریه کردم و صبح با چشم های پف آلود از خونه بیرون رفتم.

پس چرا این طوری شد ؟ مگه من توی دنیا دلخوشی دیگه ای هم داشتم ؟!!

شب و روزم شده بود گریه. گاهی اونقدر گریه می کردم که خودمم تعجب می کردم که این همه اشک از کجا میاد !

کم تر از اتاق بیرون می اومدم تا چشمم تو چشم مامان و بابام نیفته. چون می دونستم با یه تلنگر می زنم زیر گریه و اون موقع هستش که رازم برملا می شه.

با خودم فکر کردم دیگه نباید به فرزاد زنگ بزنم. اون که می گفت منو دوست داره ! می گفت اگه نیلوفر برگرده باز هم اون طرف منه ! می گفت با اینکه یه روزی عاشق نیلوفر بوده و اونو می پرستیده ولی حالا ازش متنفره ! می گفت من رو با دنیا عوض نمی کنه ! پس حالا هم من نباید بهش زنگ می زدم تا ببینم خودش چه کسی رو انتخاب می کنه.

4 ماه گذشت و هنوز خبری از فرزاد نشده بود. البته کمابیش از شقایق خبرهایی می گرفتم.

خدا می دونه که چقدر دلم براش تنگ شده بود.

بالاخره یه روز انتظارم به پایان رسید. فرزاد زنگ زد. احوالپرسی مختصری کرد و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده و بدون هیچ حرفی درباره ی نیلوفر برای روز بعد قرار گذاشت.

توی پارک نزدیک خونمون قرار داشتیم. اونقدر عجله داشتم که نیم ساعت زودتر سر قرار بودم.

زمستون بود و یه پلیور یقه ایستاده ی مشکی روی مانتوم پوشیدم و رفتم بیرون. اونقدر هوا سرد بود که نمی شد روی نیمکت نشست. برای همین شروع کردم به قدم زدن.

این بار سر موقع اومد. بدون تاخیر.

از دور دیدمش که داره میاد طرفم. دستامو گرفته بودم جلوی دهنم و داشتم گرمشون می کردم. در همون حال که داشتم فرزاد رو نگاه می کردم به خودم گفتم : یعنی این بار آخره که دارم می بینمش ؟!!

romangram.com | @romangram_com