#حریر_شیدایی_پارت_3
احساس کردم مغزش از هجوم سوالات در حال انفجاره ! حتما با خودش می گفت اگه پدر و مادرت سخت گیرن پس چرا تا این موقع شب مهمونی تشریف داری ؟! حق هم داشت !
برای اینکه هم اون و هم خودمو از این مخمصه نجات بدم با صدای بلند شقایق رو صدا کردم تا ازش خداحافظی کنم. فرزاد پکر شده بود و اینو از نگاهش می شد فهمید.
تا جلوی در باهام اومد ولی هیچ حرفی نزد. داشتم سوار ماشینم می شدم تا برم که یکدفعه جلو اومد و گفت :
یاسمن خانوم ! اگه ممکنه شماره ی منو داشته باشید !
شماره رو از دستش گرفتم و بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم و رفتم.
ساعت 12 رسیدم خونه. کاغذی که فرزاد داده بود رو از جیب مانتوم در آوردم و نگاه کردم. می دونستم فرزاد آدمی نیست که به این سادگی دست از سرم برداره و از طرفی هم با شرایطی که داشتم نمی تونستم پیشنهادشو قبول کنم.
.
.
.
..
قسمت سوم
صبح با زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. آبی به دست و صورتم زدم و بدون خوردن صبحانه راهی دانشگاه شدم. اوایل پاییز بود و هوا رو به سردی می رفت. وقتی رسیدم سر کلاس استاد اومده بود. اجازه گرفتم و داخل شدم و روی صندلی خالی کنار شقایق نشستم. از فرط خستگی متوجه درس نمی شدم و خدا خدا می کردم زودتر ساعت کلاس به پایان برسه و برم بیرون !
بالاخره انتظارم به سر اومد ولی به محض اینکه استاد رفت شقایق شروع کرد به حرف زدن. میگفت فرزاد بدجوری چشماش تو رو گرفته. می گفت هر جوری شده یه قرار باهاش بذارم و در آخر چیزی گفت که دلم می خواست صندلی رو بلند کنم و رو سرش خرد کنم. گفت فرزاد همون دیشب شماره ی منو با اصرار زیاد از شقایق گرفته. داشتم دیوونه می شدم.
انتظارم زیاد طول نکشید. طرفای ظهر بود که گوشیم زنگ خورد! نگاه کردم. شماره نا آشنا بود. حدس زدم خودش باشه !
romangram.com | @romangram_com