#حریر_شیدایی_پارت_2


و پس از چند دقیقه با یک سینی پر از خوراکی برگشت.

شیدا هم خوشحال از پیروزی روی مبل نرم و راحت جا به جا شد و آماده ی شنیدن زندگی مادرش.

.

.

.

...

قسمت دوم





همه چیز از اون مهمونی شروع شد. جشن تولد یکی از صمیمی ترین دوستام به اسم شقایق بود. اون سال تازه در دانشگاه در رشته ی معماری قبول شده بودم. با شقایق توی دانشگاه آشنا شده بودم. دختر خوبی بود. طوری بود که پدر و مادرم با اون همه سخت گیری که به خاطر یکی یدونه بودنم می کردند اجازه داده بودند باهاش رفت و آمد کنم. اون شب شقایق همه ی همکلاسی ها مونو دعوت کرده بود. منم یه بلوز دامن دخترونه ی قرمز پوشیدم و با ماشینی که پدرم به تازگی به مناسبت قبولی در دانشگاه برام خریده بود به سمت خونه ی شقایق که یکی دو تا کوچه با ما فاصله داشت رفتم. پدرم پزشک بود یخاطر همین از لحاظ مالی کاملا در رفاه بودیم و خونمون در شمال شهر بود.

ماشین رو پارک کردم و با دسته گلی که سر راه خریده بودم وارد شدم. خونه ی شقایق اینا یه خونه ی ویلایی لوکس بود شبیه خونه ی ما. یه باغ بزرگ که انتهاش ویلا بود و پشتش استخر. خلاصه خیلی قشنگ بود. خود شقایق جلوی در به استقبالم اومد. باهاش دست دادم و روبوسی کردم و تولدشو تبریک گفتم. بعد از اون پدر و مادر شقایق رو دیدم و باهاشون دست دادم. مادر و پدر شقایق هر دو مهندس ساختمان بودند. مادرش زنی بلند قد و لاغر اندام درست مثل شقایق با موهای مش کرده بود. پدرش هم مردی باریک و کشیده بود با عینکی به چشمش که جذبه ی خاصی بهش می داد. بعد از اون شقایق دست منو گرفت و به سمت دوست پسرش یاشار برد. خانواده ی شقایق درست بر عکس خانواده ی من آزادی هایی به شقایق و برادر بزرگ ترش شایان داده بودند که بعضی اوقات باعث حسودی من می شد. با یاشار دست دادم و احوالپرسی کردم. داشتم به سمت اتاق می رفتم تا مانتو و روسریمو در بیارم که کسی سلام کرد. برگشتم و پسر جوانی رو کنار یاشار دیدم. قد بلند و چشمان درشت مشکی و موهایی که بالا داده بود همه از اون چهره ی جذابی ساخته بود. دستش رو که به نشانه ی آشنایی به طرفم دراز کرده بود فشردم.

اسمش فرزاد بود. در طول مهمونی اون شب دائم دور و ور من می پلکید! طوری که همه متوجه توجه بیش از حد اون به من شده بودند. من هم دختری نبودم که به سادگی با پسری طرح دوستی بریزم. به همین خاطر کم مونده بود از حرکات فرزاد دیوونه بشم !

آخر شب بعد از باز کردن کادوها وقتی داشتیم خداحافظی می کردیم فرزاد جلو اومد و گفت : ببخشید. می تونیم با هم بیشتر آشنا شیم ؟ انتظار این سوالو داشتم! حتی پیش خودم فکر کردم با این همه عجله چطور تا آخر مهمونی طاقت آورده و زودتر از این پیشنهاد نداده.

همون طور که شالم رو روی سرم مرتب می کردم گفتم : راستش من زیاد اهل دوستی با پسر نیستم ! میتونید از شقایق جون بپرسید.

پرسید : چرا ؟

باز هم انتظارشو داشتم. گفتم : به دلیل سخت گیری ها و محدودیت های خانواده ام !

romangram.com | @romangram_com