#حریر_شیدایی_پارت_1
قسمت اول
نزدیک عید بود. بوی بهار همه جا به مشام می رسید. رسیدن بهار رو می شد از درختان تازه شکوفه زده فهمید.
شیدا که بعد از یک روز کار کردن و خونه تکونی خسته شده بود پنجره ی اتاقش رو باز کرد و با تمام وجود هوای خنک بهاری رو به ریه کشید. در همین حین صدای مادرش اومد که شیدا رو صدا می کرد. سریع پنجره رو بست و پله ها رو دو تا یکی پایین رفت. مادرش طبقه ی پایین روی صندلی نشسته بود و قهوه می نوشید و به محض دیدن شیدا گفت :
_ عزیزم اگه ممکنه کتابخونه رو هم یه دستی بکش !
شیدا با این که خیلی خسته بود ولی با گفتن "چشمی" به سمت اتاق مطالعه رفت.
بعد از مرتب کردن کتاب ها و تمیز کردن تک تک اون ها تصمیم داشت از اتاق بیرون بره که یکدفعه چشمش به یک دفترچه ی کهنه و قدیمی قهوه ای رنگ با جلد چرمی افتاد. دفترچه رو برداشت. خاک روی اون رو با دستمال پاک کرد. روی صندلی گوشه ی اتاق پشت میز مطالعه ی پدرش نشست و دفتر رو باز کرد. صفحه ی اول با خط زیبایی "بسم الله الرحمن الرحیم" نوشته شده بود. صفحه ی دوم خالی بود. بالای صفحه ی سوم نوشته شده بود "به نام خالق هستی بخش". خط آشنا بود. حدس زد دفتر باید متعلق به مادرش باشه. دفتر رو ورق زد تا از حدسش مطمئن شد. تمام صفحات تاریخ و روز داشت. شیدا سریع دفتر رو زیر پیراهنش پنهان کرد و از اتاق بیرون رفت. دفتر رو جایی در اتاقش پنهان کرد تا سر فرصت به سراغش بره. شیدا همیشه کنجکاو بود درباره ی زندگی پدر و مادرش بدونه. قبلا چیزهایی راجع به گذشته ی مادرش از مادربزرگش شنیده بود ولی کافی نبود. کنجکاو بود بدونه این مرد و زن عاشق که اکنون پدر و مادرش هستند چه گذشته ای داشتند و چگونه به این عشق رسیدند.
شب بعد از خوردن شام به سراغ دفتر رفت. چند صفحه ای خوند ولی چیزی متوجه نشد. جوهر بعضی از صفحات پخش شده بود و بعضی صفحات پاره شده بود. پیش خودش فکر کرد : " بهتره از مامان بخوام خودش برام تعریف کنه چی بهش گذشته !"
به طبقه ی پایین رفت. مادرش رو به روی تلویزیون نشسته بود و مشغول مطالعه ی کتابی بود.
روی صندلی رو به روی مادرش نشست و نگاه نافذش رو به چشمان مادرش دوخت. یاسمن نگاهش کرد و لبخندی زد و گفت : چیه ؟ چرا این طوری نگام می کنی ؟
شیدا گفت : مامان ! میشه یه خواهشی ازت بکنم ؟
_ بگو عزیزم !
_ من یه دفترچه پیدا کردم ! فکر می کنم خاطرات شما باشه ! ولی خوانا نیست. بعضی از صفحاتش پاره شده و جوهر بیشتر صفحات پخش شده. میخوام خواهش کنم خودتون خاطراتتونو برام تعریف کنید. حالا که بابا نیست فرصت مناسبیه !
یاسمن نگاهی به دخترش کرد. کتابی که در دستش بود رو بست و گفت : تو دنبال چی هستی ؟
شیدا کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت : هیچی ! فقط... فقط برام جالبه از گذشته ی مرموز شما با خبر بشم ! من دختر شمام ! حق دارم بدونم. نه ؟
یاسمن گفت : حالا که این قدر مشتاقی باشه حرفی ندارم ! فقط بذار یه خورده تنقلات بیارم که حوصلمون سر نره !
romangram.com | @romangram_com