#حریر_شیدایی_پارت_28


کمی به من نگاه کرد و انگار واقعیت رو از توی چشمام فهمید چون سرش رو برد زیر پتو و گریه کرد.

نیلوفر دیگه برنمی گشت. از من و فرزاد اجازه نامه ی کتبی گرفتن تا اعضاشو اهدا کنن.

هنوز پای فرزاد کاملا خوب نشده بود ولی مجبور شدیم همراه نیلوفر به تهران بریم. در تهران مراسم خاکسپاری انجام شد و ما به خونه رفتیم. خونه ای که در اون جای خالی نیلوفر خیلی احساس می شد. نیلوفر خیلی دختر شلوغ و شیطونی بود. بخاطر همین هر جای خونه که می رفتیم یه خاطره از اون داشتیم. هر کاری که می کردیم یادش میفتادیم.

بچه ی فرزاد و نیلوفر دختر بود. تا یک ماه توی یکی از بیمارستان های تهران بستری بود. هنوز نمی تونست بدون دستگاه نفس بکشه.

فرزاد می خواست تا قبل از آوردن بچه خونه رو بفروشیم. ولی من مخالفت کردم. می خواستم خاطره ی نیلوفر همیشه برای هر دومون زنده بمونه.

اون روزا فرزاد خیلی گریه می کرد. گاهی اوقات بغلش می کردم و اون سرشو می ذاشت روی شونه ام و گریه می کرد. مثل مادری که فرزندشو بغل می کنه و موهاشو نوازش میکنه آرومش می کردم.

بچه رو آوردیم خونه. فرزاد اونو برد توی اتاق و در رو بست و من صدای گریه اش رو شنیدم. انگار با بچه حرف می زد و گریه می کرد. خلوتشو به هم نزدم و گذاشتم سبک شه. از اون روز به بعد دیگه ندیدم فرزاد واسه نیلوفر اشک بریزه. شاید توی خلوت خودش و پنهانی این کار رو می کرد ولی جلوی من هرگز!!!

اسم دخترشو خودش انتخاب کرد. اسمی که نیلوفر دوست داشته روی دخترش بذاره...

************************

شیدا وسط حرف مادرش پرید و گفت: مامان! بچه شون چی شد؟ مرد؟ زودتر بگو. مردم از فضولی!

یاسمن گفت: نه نمرد.

_ پس کجاست؟ دادید به فامیل مادرش؟

_ نه. من نذاشتم فرزاد این کار رو بکنه. گفتم خودم بزرگش می کنم مثل دختر خودم.

_ ولی مامان من که خواهر ندارم!

و بعد انگار که متوجه چیزی شده باشه گفت: شما خودتون بزرگش کردید؟ منظورتون این نیست که...

یاسمن نفس عمیقی کشید و گفت: چرا. دقیقا منظورم همینه. نذاشتی بقیه شو بگم.

romangram.com | @romangram_com