#حریر_شیدایی_پارت_29


_ اسم بچه رو گذاشتیم شیدا. و من شدم مادر اون بچه.

شیدا ماتش برده بود. با صدایی که به زحمت از گلوش خارج می شد گفت: شما مادر من نیستید؟

_ اگه مادر بودن به دنیا آوردنه بچه اس.نه نیستم. ولی اگه به خون دل خوردن و سختی کشیدن و بزرگ کردن بچه اس.آره هستم.

شیدا اشک هاشو پاک کرد و گفت: منظورم این نبود مامان! معذرت می خوام. فقط شوکه شدم. همین!

_ حق داری عزیزم! ولی من خوشحالم چون پیش نیلوفر سربلندم. چون از امانتیش خوب نگه داری کردم.

آخر قصه رو نمی خوای بدونی؟!

_ چرا. حتما!!!

************************

اون روزا خیلی روزای خوبی بود. روزایی که تو آغوش گرم فرزاد غرق می شدم و یاد روزایی میفتادم که چطور حسرت می خوردم. درسته خوشحال بودم ولی خدا شاهده راضی نبودم نیلوفر بره و جاشو به من بده. راضی نبودم با رفتن نیلوفر این خوشبختی رو صاحب بشم.

تا 5-6 سال هر هفته جمعه با فرزاد می رفتیم سر خاک نیلوفر! تو رو بهش نشون می دادم و می گفتم: این دخترته نیلو! همون که 7 ماه حملش کردی! همون که آرزو داشتی بغلش کنی. کاش بودی نیلو! کاش بودی! اگه می دونستم داشتن فرزاد به قیمت از دست دادن تو تموم می شه هرگز آرزو نمی کردم که فرزاد رو داشته باشم. هرگز!!!

بعد از اون ماجرا خودم دیگه نخواستم بچه دار شم. می ترسیدم این طوری بین تو و بچه ی خودم فرق بذارم. فرزاد هم مخالفتی نکرد.

یاسمن اشک هاشو با پشت دست پاک کرد و گفت: خب اینم از زندگی من!

وای ظهر شده. پاشم زنگ بزنم غذا بیارن!

_ مامان!

_ جانم؟!

_ خیلی دوستت دارم مامان! میشه یه روز بریم سر خاک نیلوفر؟

romangram.com | @romangram_com