#حریر_شیدایی_پارت_27


_ الو خانوم؟ خانوم؟

به خودم اومدم و گفتم: بله. بله گوشم با شماست. میشه آدرس بدید؟

_ رامسر......

سریع ماشینو برداشتم و راه افتادم. بیمارستان رامسر. ویلامون توی رامسر بود. مثل اینکه وسط راه تصادف کرده بودن و دوباره برگردونده بودنشون رامسر. ماشینشون کاملا له شده بود. با دیدن ماشین بیشتر نگران شدم. اول رفتم سراغ فرزاد.به هوش بود. فقط پای چپش شکسته بود.

ولی نیلوفر توی کما بود و کما برای زن حامله مساوی با مرگ. بچه رو بیرون آورده بودن و توی دستگاه بود ولی حال نیلوفر اصلا خوب نبود. دکترش می گفت خونریزی مغزی کرده و اگه تا سه ساعت دیگه علائم هوشیاری رو نشون نده مرگ مغزی محسوب می شه.

.

.

.



قسمت شانزدهم(قسمت پایانی)





رفتم یه گوشه ای نشستم و قرآن جیبی که همیشه توی کیفم بود رو در آوردم و شروع کردم به خوندن.

اگه نیلوفر می مرد تکلیف اون بچه چی می شد؟ به درگاه خدا التماس کردم. زار زدم. تا شاید فرجی بشه و نیلوفر نجات پیدا کنه. ولی نشد. نیلوفر علائم هوشیاری رو نشون نداد و مرگ مغزی شد.

هنوز به فرزاد چیزی نگفته بودم. خیلی سخت بود. ترجیح دادم خودش بفهمه تا اینکه من بهش بگم. در تمام مدتی که فرزاد توی بیمارستان بستری بود دائم از نیلوفر می پرسید و من هر بار یه جوابی بهش می دادم. دیگه گیج شده بود. یه روز پرسید: یاسی نیلوفر مرده؟

چیزی نگفتم.

romangram.com | @romangram_com