#حریر_شیدایی_پارت_26


و با دو سه دست لباس توی دستش اومد بیرون. ببین فرزاد این آبیه رو بپوشم یا این زرده یا این صورتیه. یا اصلا می خوای همه رو بیارم.نه ؟

فرزاد با بی حوصلگی گفت: نیلو مگه میخوای بری سفر قندهار؟ دو روز میخوایم بریم شمال برگردیم. یه دست بردار.

نیلوفر با اون هیکل گردش که خیلیم با نمک بود روی مبل نشست و گفت : همش دو روز؟ نریم که سنگین تریم! و اخم هاش رفت تو هم.

یه لحظه دلم برای فرزاد سوخت. بنده ی خدا نمی دونست طرف منو بگیره یا اونو. ناز منو بکشه یا ناز نیلوفر رو جمع کنه.

گفت: آخه این خانوم گل نمیاد. نمی شه که زیاد تنهاش بذاریم.

نیلوفر گفت: یاسی چرا نمیای؟ پاشو اذیت نکن. ما تا حالا با هم مسافرت نرفتیم. پاشو دیگه.

رو به فرزاد گفتم: نه بابا چرا زود برگردین. فوقش می رم پیش یکی از دوستام. شما برید یکی دو هفته بمونید.

فرزاد گفت: آخه دلم نمیاد تنهات بذارم!

رو به نیلوفر چشمک زدم و گفتم: نیلو جون برو وسایلتو واسه دو سه هفته جمع کن.

نیلوفر هم مثل بچه ها ذوق زده شد و رفت طرف اتاق تا بقیه چمدونشو ببنده.

اونا رفتن! و نیلوفر واسه همیشه رفت. یک هفته از رفتنشون گذشته بود. شب قبلش با فرزاد صحبت کرده بودم و گفته بود که هوا یه کم گرمه و نیلوفر اذیت می شه. واسه همین فردا بر می گردن. با خودم حساب کرده بودم اگه صبح راه بیفتن واسه ناهار خونه ان. برای همین واسشون غذا درست کردم و منتظر نشستم. ساعت از 4 گذشته بود که دلشوره به جونم افتاد و نگران شدم. هر چی به موبایل فرزاد زنگ می زدم جواب نمی داد. نیلوفرم که گوشیش خاموش بود. توی خونه راه می رفتم و همه ی حواسم پیش اونا بود.

در افکار خودم غرق بودم که تلفن زنگ زد. سریع گوشی رو برداشتم.

_ منزل آقای شایسته؟

_ بله بفرمایید.

_ یه آقا و یه خانوم رو آوردن اینجا که تصادف کردن. آخرین شماره ی تماسی شما بودید. می شناسینشون؟

پاهام شل شد. همونجا روی زمین نشستم. انگار زبونم قفل شده بود. نمی تونستم چیزی بگم. وای! نیلوفر حامله اس.

romangram.com | @romangram_com