#حریر_شیدایی_پارت_25


بیش تر شب ها فرزاد و نیلوفر به مهمونی و گشت و گذار می رفتن. هر بار فرزاد یه تعارف خشک و خالی هم به من می کرد ولی من نمی رفتم. کجا می رفتم؟ بین یه زن و شوهر خوشبخت من جایی نداشتم.

می رفتن و نیمه های شب با صدای خنده شون حضورشون رو اعلام می کردن.

حالا نیلوفر ویار هم داشت. فرزاد هر روز با یه چیز جدید میومد خونه. یه روز شیرینی. یه روز ترشی. ناز نیلوفر حسابی خریدار داشت.

حسود نبودم! ولی دلم می سوخت. و این سوزش رو با تمام وجودم حس می کردم.

تنها بودم. تنها همدمم شقایق بود. به اونم که زنگ می زدم شروع می کرد به سرکوفت زدن. ترجیح دادم تنهایی رو تحمل کنم تا این که به شقایق زنگ بزنم.

روزها می گذشت.

نیلوفر 5 ماهه باردار بود که کم کم شروع کردن به خرید سیسمونی. خونه ی ما فقط سه اتاق خواب داشت. نمی دونستم اتاق بچه قراره کجا باشه. یه روز که فرزاد خونه بود وسایل اتاق نیلوفر رو به انباری منتقل کردن و وسایل بچه رو جاش گذاشتن.

نیلوفر 7 ماهه بود. یه روز که فرزاد زودتر اومد خونه. بعد از اینکه یه کم استراحت کرد رو به من و نیلوفر گفت: وسایلتونو جمع کنید بریم شمال

نیلوفر خیلی خوشحال شد. فوری بلند شد و رفت توی اتاق تا لباساشو جمع کنه.

ولی من نمیخواستم برم. چه فایده در کنار فرزاد باشم و دور از او. باید دلبری های نیلوفر رو می دیدم و می ریختم توی خودم. پس رفتنم فایده ای نداشت.

فرزاد اومد کنارم نشست و گفت: خانوم گل شما نمی خوای وسایلتو جمع کنی؟

اخمی کردم و گفتم:نه. حوصلشو ندارم. شما برید. خوش بگذره.

_ چرا یاسی؟ چیزی شده؟ از دست من ناراحتی؟ کار بدی کردم؟ کوتاهی کردم؟ بگو دیگه!

هر چی مهربونی داشتم توی نگاهم ریختم و گفتم: نه تو کاری نکردی. من تازگیا کم حوصله شدم.

_ آخه چرا؟ بیا دیگه! تو نباشی خوش نمی گذره. مگه نه نیلو؟

نیلوفر از داخل اتاق فریاد زد: چی می گی فرزاد؟

romangram.com | @romangram_com