#حریر_شیدایی_پارت_24


.

.ادامه دارد

قسمت چهاردهم و پانزدهم



تازگی ها متوجه تغییراتی در نیلوفر شده بودم. مثل همیشه نبود. بهانه می گرفت. کلا عوض شده بود. یه روز اومد پیش من و گفت:

_ من احساس می کنم حامله ام. ولی می ترسم برم دکتر.

_ چرا ؟

_ آخه من یه بار بچمو انداختم. اون موقع که با اون عوضی زندگی می کردم حامله شدم ولی رفتم و بچه رو انداختم. دکتر بهم گفت احتمال حامله شدن دوباره ام کمه! راستش من جرات رو به رو شدن با حقیقتو ندارم. می ترسم. خیلی می ترسم!

_ این حرفا چیه ؟ پاشو حاضر شو با هم بریم دکتر.

نیلوفر بلند شد و نیم ساعت بعد آماده جلوی در ایستاده بود.

با هم رفتیم دکتر. دکتر گفت نیلوفر حامله س. سه ماهش بود. پس دلیل تغییر رفتارشم همین بود.

وقتی از مطب دکتر اومدیم بیرون حال عجیبی داشتم. نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. بچه ی فرزاد داشت به دنیا می اومد. راستی من چیکاره ی اون بچه بودم. وقتی بزرگ شه مادرش بهش می گه من کی ام؟ با به دنیا اومدن اون بچه جای من تو زندگی فرزاد عوض می شد. نمی دونستم باز هم می تونم توی اون خونه بمونم یا نه. برخلاف من نیلوفر خیلی خوشحال بود. چون حدسش درست دراومده بود و داشت مادر می شد. مادر! واژه ی غریبی بود. کاش منم می تونستم مادر باشم.

بدون هیچ حرفی تا خونه اومدیم. نمی دونم نیلوفر حال منو می فهمید یا نه! ولی خوشحالیشو جلوی من بروز نمی داد. شب فرزاد اومد. شام خوردیم. من داشتم ظرف ها رو می شستم ولی همه ی حواسم پیش نیلوفر و فرزاد بود. یخورده که گذشت دیدم که نیلوفر دست فرزاد رو گرفت و برد توی اتاق. یک لحظه صدای خنده ی فرزاد رو شنیدم و بعد صدای آروم نیلوفر که گفت: یواش! می شنوه!

رفتم توی اتاق. در رو بستم و پشت در نشستم. من کی بودم؟ این جا چیکار می کردم؟ وجود من واسه کسی مهم بود؟ خودم جواب خودمو دادم: نه. مثل یه موجود اضافی بودم. یه چیزی که فقط هست. یه کسی که همه مواظبن نشکنه. بهش احترام می ذارن ولی نه به خاطر خودش. بخاطر مظلومیتش. بخاطر اینکه درد می کشه و دم نمی زنه.

حالا دیگه فرزاد یه زن داشت و یه بچه ی توی راه. من کجا بودم؟ هر چی فکر کردم جای خودمو توی زندگی فرزاد پیدا نکردم.

از اون شب زندگی برام سخت تر شد.حالا دیگه فرزاد نمی تونست جلوی من مراعات کنه. زنش باردار بود و اونم عاشق بچه. برای همین دیگه شب ها هم بیرون نمی اومدم. می رفتم توی اتاقم و خودمو سرگرم می کردم. کتاب می خوندم. گیتار می زدم و بیش تر از همه چیز فکر می کردم.

romangram.com | @romangram_com