#حریر_شیدایی_پارت_23
******************
یاسمن خمیازه ای کشید و گفت: دیگه دیره. منم خسته شدم. بقیه اش باشه واسه فردا.
فردا صبح شیدا زودتر از همیشه از خواب بیدار شد و صبحانه رو آماده کرد و منتظر شد تا مادرش از خواب بیدار بشه و بقیه ی داستان زندگیشو تعریف کنه. بعد از خوردن صبحانه شیدا دست مادرش رو گرفت و گفت: مامان امروز باید تمومش کنی. یه امروز کار رو بیخیال شو!
یاسمن هم لبخندی زد و گفت: ای شیطون! باشه. قبول. فقط امروز باید مهمون رستوران سر خیابون باشیم.
و ادامه داد :
از نظر کارهای خونه مشکلی نداشتیم. کارها رو با هم تقسیم کرده بودیم. فرزاد هر شب ساعت 7 میومد خونه. شام می خوردیم و سه نفری تلویزیون تماشا می کردیم.
فرزاد جلوی هیچ کدوم از مابه اون یکی بیش تر توجه نمی کرد و سعی می کرد با هردومون یک جور رفتار کنه. تنها وقتی که عذاب می کشیدم موقع خواب بود. چون از فرزاد خواسته بودم کنار نیلوفر بخوابه شب ازش دور بودم. در اتاقمو می بستم و پشت در اتاق می نشستم و گریه می کردم. نمی دونستم برای چی دارم گریه می کنم. این بلایی بود که خودم سر خودم آورده بودم. پس گریه کردنم بی معنی بود. ولی باز هم گریه می کردم.
شنیدن صدای نیلوفر که با ناز حرف می زد. شنیدن صدای فرزاد که قربون صدقه ی نیلوفر می رفت و صدای خنده های مستانه ی نیلوفر دنیامو مثل شب سیاه می کرد. خودم خواسته بودم ولی حالا می دیدم که چقدر عذاب آوره که کسی که عاشقشی و به خاطرش حاضر شدی به این خفت تن بدی و بشی زن دوم کنار معشوقش خوابیده و ...
به این جا که می رسیدم برای اینکه صدای گریه ام بلند تر نشه دستمو جلوی دهنم می گرفتم و زار می زدم.
گاهی اوقات نیمه های شب می رفتم و می دیدم که توی آغوش هم خوابشون برده. دلم می خواست فقط واسه یک شب من جای نیلوفر باشم ولی باید پا روی دلم می ذاشتم.
در کنار فرزاد زندگی می کردم ولی مثل تشنه ای که آب رو می بینه ولی بهش دسترسی نداره نمی تونستم بهش نزدیک شم. البته نیلوفر هم خیلی مراعات می کرد و جلوی من کاری نمی کرد که ناراحت شم. تنها چیزی که بین ما مشترک بود بوسه ای بود که فرزاد به محض وارد شدن از در روی گونه ی من و نیلوفر می ذاشت. همین!!!
با پدر و مادرم هم رفت و آمد داشتیم. ولی خیلی کم. تقریبا ماهی یک بار با فرزاد بهشون سر می زدیم. جلوی پدر و مادرم مثل یه عاشق و معشوق واقعی رفتار می کردیم که حداقل اونا واسم غصه نخورن!
یک سال گذشت. یک سال پر از حسرت! تو این یک سال به اخلاق نیلوفر عادت کرده بودم و یه جورایی همدیگه رو پذیرفته بودیم. نیلوفر جدا از این که زن فرزاد بود دختر خوبی بود. شاید هر کس دیگه ای بود با من لجبازی می کرد و اذیت می کرد. شاید اگه اون لجبازی می کرد منم طور دیگه ای رفتار می کردم ولی اون خیلی آروم بود. احساس می کردم جفتمون بازنده ایم!
توی اون یک سال فهمیدم که همخونه بودن با مردی که عاشقشی کار سختیه! خیلی سخت!
.
.
romangram.com | @romangram_com