#حریر_شیدایی_پارت_21


یه خونه ی بزرگ تقریبا 200 متری. یه حال بزرگ در وسط که همه ی وسایلش نارنجی بود. سمت راست آشپزخونه با دکور زرد. بعد راهرو و در انتهای راهرو 3 اتاق خواب قرار داشت. اتاق وسط متعلق به فرزاد بود و اتاق های کناری مال من و نیلوفر بود. فرزاد توی اتاق خودش تخت دو نفره گذاشته بود و توی اتاق من و نیلوفر تخت یک نفره. حدس می زدم چرا این کار رو کرده.

اتاق من سبز بود. تخت. میز توالت. کمد. پرده. همه و همه ...

همه ی وسایل با سلیقه ی خاصی چیده شده بود. من هیچ وسیله ای از خونه نیاورده بودم. بجز چند تیکه لباس.

چرخی در اتاق زدم و در گوشه ای از اتاق گیتاری رو دیدم. برای اینکه جیغ نکشم دستمو روی دهنم گذاشتم و با خوشحالی رو به فرزاد گفتم: مرسی فرزاد! خیلی عالیه. همه چیز. مخصوصا گیتار که اصلا فکرشو نمی کردم.

فرزاد جلو اومد دستمو توی دستش گرفت. گونه ام رو بوسید و گفت: قابلتو نداره خانومم. می دونم زندگی این جا شاید واست سخت باشه ولی خودت خواستی. اینم بدون که من سعی می کنم فرقی بین تو و نیلو نذارم. حالا بیا که تا صبح باهات کار دارم.

در خواستی که از فرزاد داشتم خیلی عجیب بود. من نمی خواستم اون شب مثل شب اول همه ی عروس و داماد ها باشه. به دنبال او رفتم. با همون لباس و کت و شلوار روی تخت دراز کشیده بود. تا منو دید گفت: بیا این جا.

لبه ی تخت نشستم و گفتم: فرزاد من یه شرطی دارم.

_ بگو خانومم.

_ من خواستم باهات ازدواج کنم چون میخواستم کنارت زندگی کنم. حتی شده مثل یه همخونه. پس خودتو اذیت نکن. من نمی خوام نیلوفر هم مثل من عذاب بکشه. اجازه می دم که تو مال اون باشی. و من فقط یه همخونه واستون. منتظر جوابش نشدم و به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم.

فرزاد اومد پشت در اتاق و در زد. ولی جوابش رو ندادم. چند بار صدا کرد ولی وقتی جواب ندادم رفت.

به نظر خودم کار درستی کرده بودم. چون از حق نگذریم فرزاد حق نیلوفر بود. اون سه سال قبل از من فرزاد رو می شناخته و قرار بوده با هم ازدواج کنن.حالا دلیلی نداره به خاطر اشنباهی که کرده تمام عمرش تاوان پس بده.

اون شب تا صبح فکر کردم. به زندگی جدیدی که از فردا در کنار شوهرم و زنش آغاز می شد

صبح ساعت 7 از خواب بیدار شدم. فرزاد رفته بود شرکت. اول یه دوش گرفتم و بعد صبحانه رو آماده کردم. سر میز نشسته بودم و مشغول خوردن چای بودم که نیلوفر بیدار شد و از اتاق اومد بیرون.

با لبخند سلام کرد و نشست.

بلند شدم و براش چای ریختم.

_ دیشب اومدیم خواب بودی. فرزاد می گفت اتاق من سلیقه ی توئه. مرسی. واقعا قشنگه !

romangram.com | @romangram_com