#حریر_شیدایی_پارت_20


_ رفتید خونه ی خودتون ؟

_ آره. دیروز اسباب کشی کردیم. این جا سه تا اتاق خواب داره. قراره یکیش مال تو باشه. یکیش مال من. یکیشم مال نیلو. ببینم تو که مشکلی نداری تو یه خونه زندگی کنیم ؟!

_ نه. اصلا !

_ باشه. پس تا 5شنبه. کاری نداری فعلا ؟!

_نه. خداحافظ.

_ خداحافظ !

بغضمو رها کردم و اشک هام جاری شد.

5 شنبه فرزاد اومد. با مادر و خواهرش. گویا پدرش راضی به این وصلت نبوده و مادرش رو هم با زور راضی کرده. اسم خواهرش فرنوش بود. دو سال از فرزاد کوچکتر بود. دختر بدی به نظر نمی رسید. فرزاد بهم گفته بود که هنوز مجرده و داره درس می خونه.

یه سبد گل بزرگ با خودشون آورده بودن که دست فرزاد بود. خودش هم مثل همیشه خوش تیپ بود. کت وشلوار کرم قشنگی پوشیده بود که جذاب ترش می کرد.

مراسم خواستگاری خیلی خشک برگزار شد. انگار همه رو مجبور کرده بودن که تو این مراسم شرکت کنن به جز من و شاید فرزاد.

پدرم گفت که فرزاد باید یه خونه و یه ماشین به نامم کنه. مهریه ام هم به اصرار مادرم که در طول مراسم دائم داشت گریه می کرد شد 1400 سکه به نیت 14 معصوم.

از فردای اون روز خریدامونو انجام می دادیم. جهیزیه که لازم نبود چون فرزاد و نیلوفر وسایل خونه رو خریده بودن. فقط حلقه و لباس و یک سری خرده ریز مونده بود که اونم خریدیم.

یک ماه بعد در محضر عقد کردیم.

من اصراری به گرفتن مراسم عروسی نداشتم ولی فرزاد مصر بود و میگفت تو هم به اندازه ی نیلوفر برای من عزیزی. مراسم با شکوه و مجللی در یکی از باغ های خارج از شهر که متعلق به دوست فرزاد بود گرفتیم.

در اون مراسم نیلوفر حضور نداشت. به هیچ کدوم از فامیل نگفته بودیم که فرزاد زن داره. بخاطر همین همه ی دختران فامیل با حسرت به من نگاه می کردند و من وقتی برق چشمان اون ها رو میدیدم آرزو می کردم که ای کاش فرزاد فقط متعلق به خودم بود و مجبور نبودم اونو با کس دیگه ای شریک بشم. اونم با زنی که از خوشگلی چیزی کمتر از من نداشت.

اون شب بعد از مراسم و بعد از خداحافظی با مهمونا به خونمون رفتیم. خونه ی مشترک سه نفره مون! نیلوفر خواب بود. فرزاد دستمو گرفت و گفت: خب ببین از خونه خوشت میاد یا نه !

romangram.com | @romangram_com