#حریر_شیدایی_پارت_18


فرصت حرف زدن به کسی ندادم و سریع گفتم : البته زنش رو می شناسم. تازه یه هفته اس که عقد کردن. با زنش دوستم. باهاش حرف زدم. هیچ کدوممون مشکلی نداریم که با هم زندگی کنیم. در واقع با هم توافق کردیم.

جرات اینکه سرمو بلند کنم نداشتم. می دونستم الان پدرم اونقدر عصبانیه که هر کاری ممکنه بکنه. همون طور که حدس می زدم پدرم شروع کرد به فریاد زدن : یعنی چی ؟ دختر یکی یدونمو بدم دست یه مرد زن دار ؟ مگه تو چیت کمه دختر ؟ خوشگل نیستی که هستی ! تحصیل کرده نیستی که هستی ! هنرمند نیستی که هستی ! من این همه واسه ی تو زحمت نکشیدم که آخر بدمت دست یه مرد زن دار. بلند شو از جلوی چشمام دور شو. دیگه هم اسم اونو نیار.

مادرم هم ریز ریز گریه می کرد ولی هیچی نمی گفت.

بلند شدم و رفتم توی اتاقم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن. پدرم صدامو شنید و باز با فریاد گفت : صداتو ببر. وگرنه خودم میام صداتو می برم.

از اون شب تا دو هفته از اتاق بیرون نمی اومدم و خوراکم شده بود یه تیکه نون و کمی آب که اونارو هم شب وقتی همه می خوابیدن می رفتم و برمی داشتم. حتی دانشگاه هم نمی رفتم. می خواستم این طوری حرفمو به کرسی بنشونم.

هر شب صدای دعوا و بگومگوی پدر و مادرم میومد. هر کدوم به اون یکی میگفت : تو مقصری که این دختر این جوری شده !

پدرم از عصبانیت مشت به در اتاقم می کوبید تا برم بیرون ولی من فقط دستامو روی گوشم می ذاشتم و گریه می کردم. روزای بدی بود. خیلی بد.

از طرفی نمی دونستم به فرزاد چی بگم. باید اول پدر و مادرم راضی می شدن تا فرزاد بیاد خواستگاری وگرنه با اون هم بد برخورد می کردن.

بالاخره بعد از دو هفته اعتصابم نتیجه داد و یه شب مادرم اومد پشت در اتاقم و گفت : بیا بیرون. بابات میخواد باهات حرف بزنه.

وقتی دید جوابی نمیدم گفت : نترس کاریت نداره. پاشو بیا بیرون.

از جام بلند شدم و توی آینه نگاهی به خودم انداختم. زیر چشمام گود رفته بود.

موهامو صاف کردم و کلید رو چرخوندم و از اتاق بیرون رفتم.

پدرم روی یکی از مبل ها نشسته بود و کتاب می خوند. رفتم و کنارش ایستادم.

از ترس تمام بدنم می لرزید. ولی با این حال محکم گفتم : کاری داشتید بابا ؟

کتابشو گذاشت کنار. عینکشو درآورد و برخلاف انتظارم با لحن آرومی گفت : بشین.

نشستم. ولی سرم هنوز پایین بود.

romangram.com | @romangram_com