#حریر_شیدایی_پارت_17
خیالم راحت شد. اون لحظه اصلا به بعد از ازدواج و اینکه چطور با یه زن دیگه تو یه خونه زندگی کنم فکر نمی کردم. فقط از این خوشحال بودم که بالاخره می تونم کنار فرزاد زندگی کنم و هر روز ببینمش. حتی اگه تمام وجودش مال من نباشه. حتی اگه قلبش فقط برای من نتپه !
قسمت یازدهم
عصر همون روز به فرزاد زنگ زدم و کل ماجرا رو بهش گفتم. خیلی مخالفت کرد ولی اونقدر اصرار کردم تا بالاجبار راضی شد. فرزاد گفت که فردا می خوان با نیلوفر برن محضر برای عقد و قرار شد که من با خانواده ام صحبت کنم و خبرشو به فرزاد بدم.
اون شب برخلاف بقیه شب ها که اصلا از اتاقم بیرون نمی اومدم مگر برای خوردن غذا. اومدم بیرون. اول مادر و بعد پدرم اومدن. میز شام رو چیدم و شام خوردیم. بعد از شام و بعد از اینکه ظرف ها رو شستم رفتم و کنار پدرم نشستم. داشت اخبار نگاه می کرد. وقتی دید من اونجام با خنده گفت : چی شده دختر ما امشب اومده پیش باباش نشسته ! چه خبرا خانوم خانوما ؟! بابا ما دلمون تنگ میشه ها همش تو اون اتاقی !
خندیدم و گفتم : میخوام باهاتون حرف بزنم.
پدرم تلویزیون را خاموش کرد و گفت : خب بفرمایید. گوش می کنم.
اول یه نفس عمیق کشیدم. بعد آب دهنمو قورت دادم و با یه بسم الله شروع کردم.
_ راستش قراره آخر هفته برام خواستگار بیاد.
پدرم با خنده گفت : خب اینکه خیلی خوبه. معلوم می شه که دخترم حسابی بزرگ شده. مگه نه خانومی ؟
مادرم هم تا شنید که دارم از خواستگار صحبت می کنم اومد و کنار ما نشست و گفت : خب کی هست ؟
_ توی یکی از مهمونی هایی که خونه ی شقایق اینا رفتم باهاش آشنا شدم. پسر خوبیه ! مهندس کامپیوتره. وضع مالیشم خوبه. ماشین داره. خونه داره... فقط...
مادرم گفت : فقط چی ؟
_ فقط یه مشکل داره و اونم اینه که... زن داره !
romangram.com | @romangram_com