#حریر_شیدایی_پارت_15
فرزاد حرف می زد و من اشک می ریختم. دهانم از تعجب اون چه که می شنیدم باز مونده بود. واقعا این فرزاد من بود ؟ اون که می گفت : یاسی بدون تو می میرم. پس چی شد ؟ همش دروغ بود ؟
ناخوداگاه بلند فریاد زدم : همش دروغ بود ؟ همش دروغ بود ؟
گریه می کردم و جیغ می زدم : همش دروغ بود ؟!!
فرزاد نمی تونست آرومم کنه. منو محکم توی دستاش گرفت و بغلم کرد. با این کارش آروم شدم. دیگه صدام در نیومد. خودمو بازنده می دیدم.
فرزاد هم دیگه چیزی نگفت. از آغوشش جدا شدم و خیلی خشک و سرد گفتم : لطفا منو برسون خونه !
فرزاد هم اطاعت کرد. 5 دقیقه بعد جلوی خونه بودیم. داشتم در ماشین رو باز می کردم تا پیاده شم که فرزاد بازومو گرفت و گفت : منو می بخشی ؟
دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم : خوشبخت شی !
و بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم رفتم توی خونه ! می دونستم کسی خونه نیست. پشت در نشستم و زار زار گریه کردم. به درگاه خدا نالیدم که : آخه این چه سرنوشتیه که من دارم. چرا ؟؟؟؟؟
سه روز تمام فکر کردم و دست آخر یه فکری توی ذهنم جرقه زد.
فوری به فرزاد زنگ زدم و گفتم که باید باهاش صحبت کنم.
برای عصر همون روز توی پارک نزدیک خونه قرار گذاشتم.
حرفی که میخواستم به فرزاد بزنم برام خیلی سخت بود. یه جورایی خرد شدنم بود. شکستن غرورم بود. ولی من اونقدر فرزاد رو دوست داشتم که اصلا این چیزا واسم مهم نبود.
از فرزاد خواستم که من زن دومش باشم.خیلی عجیبه ! ولی من اینو ازش خواستم!!! بهش گفتم که خودم با نیلوفر صحبت می کنم و ازش می خوام که منو قبول کنه. بهش گفتم که هر شرطی بذاره من قبول می کنم. فقط بذاره با اون زندگی کنم. فقط بذاره تو هوایی نفس بکشم که اون نفس می کشه.
فرزاد اول خیلی مخالفت کرد ولی با اصرار من شماره ی نیلوفر رو بهم داد.
به محض اینکه رفتم خونه به نیلوفر زنگ زدم.خودمو معرفی کردم و برای فردا تو یه کافی شاپ قرار گذاشتم.
حسابی به خودم رسیدم. یه مانتوی سفید با شال لیمویی رنگ که فرزاد برام سوغاتی آورده بود پوشیدم. کیف سفیدم رو برداشتم و راه افتادم.
romangram.com | @romangram_com