#حریم_و_حرام_پارت_9
- آهان! منظورت آقای کیانه؟
بدون این که چیزی بگم ادامه داد:
- از امروز ایشون دبیر شماست. شانس آوردین که به این زودی تونستیم یه فکری به حال شما بکنیم. معلوم نبود کِی براتون معلم بیاد!
با هم از دفتر بیرون اومدیم و اون همین طور حرف می زد و می زد! این قدر فکرم مشغول بود که بی توجه به ایشون از پله ها سرازیر شدم.
بعد از آخرین پله، ایستادم. آهان! باید برم سر کلاس...
دم در کلاس، کمی مکث کردم و بدون در زدن رفتم تو. انگار داشت حرف می زد که من پریدم داخل!
فهمیدم با طرز خاصی داره نگام می کنه، اما توجهی نشون ندادم. به طرف تخته رفتم. گچ ها رو با سر و صدا ریختم سر جاش، اَه... دستام حسابی گچی بودن! و من چقدر بدم می اومد از گچی شدن.
چهره ام تو هم رفت و شروع کردم به دستام رو بهم زدن.
متوجه سکوت کلاس بودم، اما انگار لج بازی بیشتر بهم مزه می داد!
زیر لب غر غر کنان پشت میزم قرار گرفتم. خم شدم که بشینم اما، صداش تو کلاس پیچید:
- مِن بعد، قبل از ورود من، شرایط کلاس رو آماده کنید خانومِ... نماینده!
هان؟ با من بود؟ راست شدم؛ نگاش کردم. روی صندلی سیخ نشسته و زل زده بود به من. با خودم فکر کردم چرا اینقدر جوونه؟
منتظر بود...
به خودم اومدم، مثل این که با من بود! منِ خانومِ نماینده!
سرم رو بالا و پایین تکون دادم و مثل خودش، با همون لحن جواب دادم:
- من مهدیان هستم، نه نماینده! آماده کردن شرایط کلاس وظیفه ی نماینده است، نه من!
لبم رو جمع کردم و نگاه آخرم رو تیز بهش انداختم. فکر کنم کافی بود. محکم سرِ جام نشستم! اشک تو چشام جمع شد، این هم از عوارض استخونی بودن!
نگام رو انداختم رو کتاب جامعه شناسی و ورقش زدم.
از پشت میزش بلند شد. صدای قدم هاش فضای کوچک کلاس رو در برگرفت. زیر چشمی، چشمم خورد به کفش سیاه واکس خورده اش.
چند قدمیم ایستاد:
- داشتم می گفتم، دو تا از درساتون با منه، خوب یا بد بودنش بستگی به خودتون داره.
چند قدمی راه رفت:
- اما بد نیست بدونید، رشته ی تحصیلی من اصلا با دروس شما مرتبط نیست! اما خب...می شه اطلاعات و تجربه ام رو در این حیطه، به قبول این کار ربط داد.
romangram.com | @romangram_com