#حریم_و_حرام_پارت_8

واسه دیدنش سرم و کمی گرفتم بالا:

- من؟!

یکی از ابروهاش رو انداخت بالا و رو به یلدا با تحکم گفت:

- شما گفتید نماینده ی کلاس رفتن گچ بیارن! این طور نیست؟

یلدا سرش رو تکون داد وبا تته پته:

- قرار بود.... این طور باشه!

- خب؟!

برگشت و این جمله ی کوتاه رو چشم در چشمِ من گفت.

آب دهانم رو قورت دادم و کلافه گفتم:

- خب....!

نگاهی به محتویات توی دستم انداخت و با اشاره گفت:

- گچ!

دوهزاریم بی سر و صدا افتاد. آشکارا پوفی کشیدم و به سمت میزم رفتم. بیسکوییتای کوفتی رو ریختم روش و بی توجه به حضورش از کلاس خارج شدم.

زیر لب:

- این زغال اخته کی بود؟ گچ رو واسه چی می خواست؟ بچه ها چرا این قدر سیخ و میخ نشسته بودن؟

با این فکرا پله ها رو دو تا یکی رفتم بالا. در شیشه ایِ دفتر رو باز کردم و به خانم قاری زاده سلام کردم. سرش رو از رو برگه های روی میز بالا آورد و جواب سلامم رو در کمال خوش رویی داد. اینم از دختر سفیر بودن!

سر خود رفتم سمت کشویی که متعلق به گچ بود. همین طور که تو فکر و خیال بودم از هر رنگ گچ چندتا برداشتم.

بی هوا به سمت خانوم قاری زاده برگشتم و با تن صدایی بالا پرسیدم:

- خانـــــــــــــــوم؟

چشمای گرد شده اش رو به سمتم چرخوند:

- بله؟

-این آقایی که...این آقاهِ...

از پشت میزش بلند شد. چادرش رو روی سرش مرتب کرد و دستش رو زد به سینه. میون این گیر و دار یاد یکی از شخصیت های فیلم هری پاتر افتادم!

خانوم قاری زاده:

romangram.com | @romangram_com