#حریم_و_حرام_پارت_7


- ســــــــلام خوشگل!

خانم فرجی از جا پرید و بدون این که به سمتم برگرده گفت:

- خفه نابوُوی چُوک نافهم! (به زبون بندری: خفه نشی بچه ی نفهم!)

خندیدم. رفتم تو و از روی میز به تعداد بچه های کلاس بیسکوییت برداشتم. زیر چشمی نگام کرد. بی خیال گفتم:

- مرسی داره فاطی جون!

سرش رو تکون داد:

- امروز نیومدی صبحونه بخوری؟

به طرف در برگشتم:

- از اول صبح کلی چیپس و تنقلات زدیم به بدن! فعلا هم معلم نداریم؛ دوباره بهت سر می زنم.

خندیدم:

- فعلا اینا رو برسونم بهشون!

خندید و زیر لب چیزی گفت. شونه م رو بالا انداختم و بیسکوییت به دست به طرف کلاس برگشتم.

در کلاس رو هل دادم. باز نشد. زیر لب:

- اِ.... لعنتی!

با آرنج دستگیره رو فشار دادم و با پا لگدی به در زدم و بلند گفتم:

- یکی بیاد....

و هم زمان در تا آخر باز شد و با صدایی گوش خراش خورد به دیوار:

- یکی بیاد بیـــــــــس....

همه ساکت سر جاشون نشسته بودن و داشتن من رو نگاه می کردن. مریم با ایما و اشاره لباش رو جمع کرد و در آخر سرش رو انداخت پایین.

نگام چرخید. دستاش رو تو جیب شلوارش به زور چپونده بود و داشت من رو نگاه می کرد. این دیگه کیه؟

چند قدمی به طرفم اومد.

سوژه ی نگاهش به روی دستام تغییر کرد:

- ظاهرا شمارفته بودین گچ بیارین! درست نمی گم؟!


romangram.com | @romangram_com