#حریم_و_حرام_پارت_6

فهیمه:

- فردا لپ تاپم رو میارم، یه فیلم دارم... اوم! کلوچه خرمایی!

الهام:

- خوبه! یعنی بهتر از در و دیوار نگاه کردنه!

مریم دستش رو پشت سر قلاب کرد:

- خوش به حال تجربیا! بکوب دارن می خونن.

لپم رو باد کردم. باز هم داشت بحث به اغماض به انسانی ها می رسید. از پشت میز پاشدم.

یلدا داشت با آخرین تکه از گچ مونده، روی تخته متنی می نوشت. نگاهی به جمله ی آخرش انداختم:

- « درد را از هر طرف نوشتم درد بود... »

بعد نگاهم رو روی صورتش چرخوندم که داشت اسمش رو پایین تخته با وسواس طراحی می کرد. به طرفش رفتم. دستام رو آروم به دو پهلوش رسوندم و یهو شروع کردم به قلقلک دادنش. فورا عین کرم تو سری خورده به خودش پیچید:

- نکـــــــــــن!

کمی ریسه رفت و باز:

- می گم نکن ماهک!

با خنده دستم رو، رو شونه اش گذاشتم و کنار گوشش گفتم:

- آخه فسقل، تو رو چه به این حرفا؟!

به طرفم چرخید:

- با تو نی!

-نچ نچ! باز هوای وطن کردی، زدی برنامه ی هم ولایتی سلام!

به بازوم زد:

- گچ نداریم! بپر برو بیار مبصر اعظم!

از سر بیکاری به سمت در رفتم و ادای حبیبه رو در آوردم:

- کوپت (کوفت)

کلاس ما تنها کلاسی بود که خارج از قاعده ی ترتیب و مکان، تو طبقه ی پایین، کنار کتابخونه و با فاصله ی کمی از آبدارخونه قرار داشت. اون هم به مدد کمبود کلاس خالی در طبقه بالا! راضی بودیم. چون نقطه ی کور مدرسه و دور از دسترس برای تذکرات گاه و بی گاه قاری زاده (ناظم) بود!

سرکی به آبدارخونه کشیدم:

romangram.com | @romangram_com