#حریم_و_حرام_پارت_5
اخماش رو تو هم کرد و در جواب گفت:
- چرا نرفتی دوش بگیری؟ خیلی...
- گیر نده فدات. برو سر اصل مطلب!
برگشت و به پشتی مبل تکیه داد:
- به نظر خانواده ی مقبولی می اومدن، با اصالت! زیاد تو صحبت ها، مخاطب هم نشدیم. آخه همه بودن، توی سالن سفارت جای سوزن انداختن نبود! در کل، خوب بودن. به قول خانوم تاجیک از وجنات آقا پسرشون معلومه مبادی آدابن!
لیوان خالی رو روی میز گذاشتم:
- نفهمیدین چندتا بچه دارن؟
- سه تا! دخترشون ازدواج کرده و ایران موندگار شده، دوتا پسراشونم همراهشون بودن. پسر بزرگِ عجیب با بابات گرم گرفته بود! یادم باشه از بابات بپرسم قضیه از چه قراره؟!
زیاد به نظرم جالب نیومد. ابرویی بالا انداختم و پاشدم.
مامان:
- راستی....
لبم رو جمع کردم:
- باشه چشم! لیوانم رو برمی دارم!
پاشد:
- می خواستم بگم، خانم حسینی سراغت رو می گرفت...!
لیوان رو برداشتم:
- بهش یادآوری کردی که سرگرم درساشه؟!
سری تکون داد:
- بهونه ی بهتری سراغ داری؟
به طرف آشپزخونه رفتم:
- باید به بابا بگم یه تذکری به آقای حسینی بده!
خنده ام گرفت! خوبه که بابا پست مهمی داره و من.... یه اعتماد به نفس بالا!
زنگ اول رو با نصایح آقای غفاری در مورد ازدواج گذروندیم. البته.... زنگ، زنگ عربی بود!
romangram.com | @romangram_com