#حریم_و_حرام_پارت_4
دستم رو تو دست گرفت:
- آره خودمم متوجه شدم. اما چه می شه کرد! همه همکار هستن و نمی شه بساط دلخوری پهن کنیم تو کشور غریب.
صدای بابا ما رو به سکوت واداشت:
- حاضری مهتاب؟
مامان:
آره، بریم!
بعد روش رو کرد طرفم:
- کاری نداری؟
-نه، فقط زود برگردید. تا گزارش از خانواده ی تازه وارد نگیرم، خوابم نمی بره!
بابا سرش رو آورد تو اتاق:
- بس که فضولی! بریم خانوم.
مامان خندید و با یادآوری گوشزدهای دقایقی پیش، همراه بابا از خونه خارج شد.
من تک فرزند آقای محمد مهدیان هستم. ماهک مهدیان، 18 سالمه و پیش دانشگاهی ام. دو _سه سالی یک بار ماموریت بابا به یکی از کشورای خارجی می خوره و سه نفری راهی می شیم. نمی دونم خوبه یا بد! اما این رو می دونم که سالی سه ماه با فامیل و در کنارشون بودن، خیلی کمه!
گذشته از آشنایی با زبان های خارجی و مزیت هاش، تحمل غربت سخته (به قول مامان) .
با این که تفریحات و سرگرمی هایی رو برام در نظر می گیره، منظورم باباست، اما... خب دیگه! چه می شه کرد؟! اینم یه جور زندگی کردنه، نه؟
امسال سال سومیه که تو این کشور به سر می بریم. یعنی از سال اولی که انتخاب رشته کردم. اونم بر خلاف عقیده ی بابا مامان! خب رشته ام رو دوست دارم! زوریه؟
بعد از یه تمرین مفصل، نیاز به یه دوش مفصل تر داشتم. قبل از اون به طرف آشپزخونه رفتم. یه آب طالبی تپل واسه خودم دست و پا کردم و جلو تلویزیون وا رفتم. کانال یک، دو، سه، چهار....
هیچ خبری نبود. نی به ته خالی لیوان خورد و صدای نا به هنجاری ازش بلند شد. و این هم زمان شد با باز شدن در.... .
سرم رو برگردوندم. برگشتن؛ چه زود! زود؟ سه ساعت گذشته بود!
- خوش گذشت؟
مامان چادر مصلحتیش رو از سرش بیرون آورد و به سمتم اومد. بابا نگاهی به او انداخت:
- الان گزارشات رو بی کم و کاست دریافت می کنی! من رفتم بخوابم! شب به خیر.
هردو به او شب به خیر گفتیم و منتظر موندیم که وارد اتاق بشه.
- خب.... چی شد؟ چه طور خانواده ای بودن؟
romangram.com | @romangram_com