#حریم_و_حرام_پارت_3
- سلام آقای حسنی. خسته نباشید.
آقای حسنی راننده ی سفارت لبخند محبت آمیزی زد:
- سلام دخترم. شما خسته نباشید.
به راه افتاد.
از کنار اتوب*و*س مدرسه گذشت و من با چشم به دنبال مریم گشتم و خطاب به آقای حسنی گفتم:
- خسته؟! نه! آخه کو معلم که درسی باشه؟! امروز رسما تعطیل بودیم.
ندیدمش. کوله پشتیم رو از خودم جدا کرده و نفسی تازه کردم.
دیگه حرفی بین ما رد و بدل نشد.
کفشم رو یه بار دیگه چک کردم و دکمه ی پلی رو فشار دادم.
بدنم رو راست نگه داشتم و همراه با رینگ، حرکاتم رو شروع کردم. زیادی بدنم خشک شده. بین تمرینام وقفه افتاده بود و این خلاف قاعده ی باله است!
دستم رو به میله و پام رو قائمه گرفتم. سرم رو به سمت آینه برگردوندم و حرکت بعدی رو با گامی کوچک انجام دادم. دستم رو از میله جدا کردم و پرشی کوتاه، دنباله ی حرکاتم شد.
در اتاق باز و خیره شد بهم. از حرکت ایستادم و صدای ضبط صوت رو کم کردم:
- جانم؟!
- مطمئنی که نمی خوای همراهمون بیای؟
به طرفش رفتم و لپش رو گرفتم:
- آره مامان جون، باور کن حوصله ندارم.
دستم رو پس زد:
- نکن دختر! زشته، عادت می کنی!
خندیدم.
مامان:
- کاش می اومدی. بعضی وقتا نمی دونم چی جواب بقیه رو بدم. به خدا همه ی بچه ها خانواده هاشون رو همراهی می کنن، بده من هر دفعه یه بهونه واسه نیومدنت جور کنم!
با دستم اخمای پیشونیش رو صاف کردم:
- اگه یه هم سن و سال من توی جمعتون بود؛ حتما می اومدم. اون جا حوصله ام سر میره. راستش.... از نگاهای خانوم حسینی هم چندان خوشم نمیاد!
romangram.com | @romangram_com