#حریم_و_حرام_پارت_10
- شاید هم پارتی بازی...
نگاش رو چرخوند روم، بی تفاوت!
کمی بعد گوشه چشمی فکر کرد:
- شاید!
پرروتر شدم. یه لبخند کجی اومد رو لبم:
- و حتما این پیشنهاد در اوج بی کاری شما بوده!
چشماش رو ریز کرد و گردنش رو مایل، در جواب با کمی مکث گفت:
- خیلی دلم می خواد بدونم این همه اعتماد به نفس، انتسابیه یا.... از جای دیگه آب می خوره!
بحث داشت بالا می گرفت و کم کم داشتم پی می بردم که این موضوع صورت خوشی نداره. واسه همین سکوت کردم و به بیسکوئیت های روی میز نگاه کردم.
از میز فاصله گرفت و به سمت تخته رفت. پشت به ما ایستاد و گچی برداشت.
در همین حین مریم دستش رو تو هوا تکون داد و با عصبانیت زیر لب چیزی گفت. چشم غرّه ام رو به سمت یلدا چرخوندم. با دیدن من، دستپاچه شد و سرش رو انداخت زیر.
نفسی تازه کردم و دستم رو زدم زیرچونه ام. نگاهم به تخته سیاه افتاد. یه گوشه نوشته بود:
- « به نام او که با وفاست! »
ابروهام رو انداختم بالا و اداش رو در آوردم. بچه ها فرصت نکردند بخندن، چون که سر فصل کتاب رو نوشت و گچ رو با حرکتی پرت کرد سر جاش.
شروع کرد. یه مقدمه ی کوتاه و رفت سر اصل مطلب. گفت و گفت. رسا و مسلط.
اون قدر که من پدر سوختگیِ ساختگیم و فراموش کردم و میخ گفته هاش شدم.
نمی دونم چقدر گذشته بود که دیدم داره به طرفم میاد. دستم رو که زیر چونه ام خشک شده بود رو به سختی برداشتم و راست نشستم. تند و تند اطرافم رو نگاه کردم. آخرین نفر فهیمه بود که پوست موزش رو توی سطل زباله انداخت و از کلاس بیرون رفت.
دستاش رو به دو طرف میزم تکیه داد و به سمتم خم شد.
خودم رو یهو عقب کشیدم. یه حرکت ناشیانه!
لبخند تمسخر آمیزی زد و منم نفسم رو تو سینه حبس کردم.
کیان:
- حالا وقت خوردنِ تغذیتون شده.... خانومِ مهدیان!
نیم نگاهی به بیسکوییت های روی میز انداخت و عقب عقب به سمت میزش رفت. کیف چرمش رو برداشت واز کلاس خارج شد.
جمله اش رو با خودم تکرار کردم. لبم از شدت عصبانیت چروک شد! در آخر کنترلم رو از دست دادم و تمام بیسکوییت ها رو از رو میز کنار زدم!
romangram.com | @romangram_com