#حریم_و_حرام_پارت_86

خندید، مردونه! گفت:

- چشم. من رفتم!

- خداحافظ.

دادبه:

- به امید دیدار مجدد خانومم!

مریم:

- اما ماهک، ما این چند ساله رو با هم می گذروندیم بی معرفت!

- خودم هم چندان مایل نیستم برم. می دونی که!

دستم رو توی جیب مانتوم فرو بردم:

- نمی دونم تاریخ تولدم رو از کجا فهمیده!

ابروهاش رو بهم گره زد:

- حتما به خانواده ات هم نمی خوای بگی؟!

- دیوونه شدی؟ این می افته رو دوش تو!

سرش رو تکون داد:

- من می ترسم ماهک!

- ترس نداره که! من با توئم، مثل همیشه! نترس مامان قبولت داره!

مریم:

- چه احساسی داری می خوای باهاش بری بیرون؟ اونم روز تولدت!

عذاب وجدانم چپ چپ نگام می کرد. از این که به مریم دروغ می گفتم از خودم خجالت می کشیدم. اما چاره چی بود؟! دو، سه روزی می شد که دادبه مدام از قرار روز تولدم حرف می زد و اصرار داشت اون روز رو با هم بگذرونیم و حالا من، واسه گذروندن روزی بی دغدغه، مجبور شدم این قرار رو با مریم در میون بذارم.

نگاهم رو از چشمای خیره اش گرفتم:

- اوم.... بذار بعد از اون شب، احساسم رو می گم!

مریم کمی فکر کرد:

- اگه بابات اینا بفهمن؟!

کلافه و عصبی پام رو کوبیدم رو زمین!

romangram.com | @romangram_com