#حریم_و_حرام_پارت_87
مریم خودش رو جمع کرد:
- خب چی کار کنم؟!
- وقتی بدونن با تو هستم، همه چیز حله! مثل سالای پیش!
سرش رو تکون داد.
- فقط خواهش می کنم هوام رو داشته باش!
مریم:
- من چندان مطمئن نیستم کاری که می کنی درسته! خودت چی؟!
این سوال واسه من دیر مطرح می شد!
لبخند تلخی گوشه ی لبم نشست:
- مریم، من دادبه رو دوست دارم و این احساس یک طرفه نیست!
فکر کرد تلخی لبخندم به خاطر حرف خودشه! من رو تو آ*غ*و*ش کشید و دلجویانه گفت:
- از دستم ناراحت نشو! امیدوارم هرچه زودتر تعطیلات عید برسه و قضیه علنی بشه! این وضعیت اصلا به صلاح تو نیست!
گونه ام رو روی شونه اش تکون دادم:
- حق با توئه! دعا کن!
***
29بهمن همه چیز با مریم هماهنگ شده بود. به اصرار خودم لباس ماکسی مشکی رنگی که آستین بلند گیپوری داشت رو انتخاب کردم. مامان موهام رو سشوار کشید و تاکید کرد که حالت رها و آزاد بیشتر به مدل لباسم میاد! قبول کردم. لباس رو پوشیدم. بدنم رو در خودش به زیبایی گرفت. از جلو تا گردن پوشیده بود و در پشت، قسمتی از بالای شونه ام به شکل هفت باز بود و موهای بلندم اون قسمت رو می پوشوند. همین راضی ام می کرد! کفش سیاه رنگ ساده ای به پا کردم. همه چیز خوب بود! مامان جعبه ی کوچک سایه چشم رو در کیف دستی ام گذاشت. او عاشق آرایش چشم بود و این نوع آرایش رو در موارد خاص واسه من منع نمی کرد! خوشحال و راضی مامان رو ب*و*سیدم و آقای حسنی، حی و حاضر مثل همیشه من رو تا خونه ی مریم اینا رسوند. قرار بود از اون جا با مریم به بقیه بپیوندیم. مثلا!! از او تشکر کردم و پیاده شدم. رفتنش رو مهربان و دلسوزانه نگاه کردم! همه چیز عالی پیش می رفت!
سوار ماشینش شدم. نگاش کردم و با لبخندی که به ندرت روی لب هام می نشست دستم رو به سمتش دراز کردم. بدون این که نگاهش رو از چشم هام بگیره دستم رو گرفت و به سوی لب هاش بالا برد. دستپاچه شدم؛ خواستم جلوی کارش رو بگیرم اما....! خیلی دیر شد و ب*و*سه اش، مثل نفوذ نور در تاریکی، تمام کالبدم رو در برِ خودش گرفت و من با لبخندی از روی ناچاری، روم رو به جلو برگردوندم.
کمی بعد، توی راه:
- می ریم دریا؟!
دادبه:
- می دونم که شب، شبه توئه و حق داری امشب رو اون جور که دلت می خواد بگذرونی، ولی....
صورتش رو به سمتم چرخوند:
- همه چیز رو بسپار به من!
romangram.com | @romangram_com