#حریم_و_حرام_پارت_75


رنگ به رنگ شدم! حرفی به ذهنم نیومد. سرم رو انداختم پایین و با شرم گفتم:

- آهسته برون. شب به خیر!

در رو باز کردم و کمی به پهلو خیز برداشتم.

دستم جا موند! انگار که جریان برق بهم وصل شد! دستم رو گرفته بود!

دادبه:

- ماهک!

نگاهم رو به دست مردونه اش که دستم رو به حصار گرفته بود انداختم. زیر لب:

- خیلی دیر شد.خدافظ!

و دستم رو از دستش بیرون کشیدم.

تا آخر شب سعی کردم فکرم رو خالی نگه دارم.

برنامه ی درسیم رو آماده کردم. نگاهی به اونیفرم اتو شده ام انداختم. کمی رژه رفتم؛ باز هم طی اتاق! دستی به لبم کشیدم و.... به دست چپم خیره شدم!

با کلی کلنجار رفتن، گوشی رو برداشتم و نوشتم:

- خواهش می کنم تا قبل از رسمی شدن رابطمون....

چی؟

بقیه اش؟

خب.... بقیه اش اینه که می خوام بگم که این قدر راحت نباشه باهام! امروز بین زمین و آسمون معلق بودم و نمی فهمید! گاهی یخ، گاهی مذاب! این بود حالم!

من.... من این طور رابطه رو.... اوم.... چه طور بگم؟!

نگاهم دوباره روی دستم ثابت موند. یاد دستاش و یاد آ*غ*و*شش و حس خوشایندی رو بی هوا و یک باره، به قلبم دعوت کرد! یه حسی که تجربه نشده بود! ل*ذ*تی که هنوز....

لبم رو گاز گرفتم؛ چشمام رو روی هم گذاشتم.

دادبه با اون لبخند منحصر به فردش رو به روم دست به سینه ایستاده بود!

خیالش هم حس عجیبی به جونم می انداخت!

چشمام رو باز کردم و متن نیمه نوشته رو، پاک کردم.

حصار تنگ و خواستنی دستانش رو نمی تونستم انکار کنم!


romangram.com | @romangram_com