#حریم_و_حرام_پارت_70
برخلاف جريان خيابون راه افتادم و از محل عبور دوچرخه سوارا، به سمت جايي که قرارمون بود حرکت کردم.
نسيم سردي که از امواج دريا رد مي شد و به سمتم مي اومد، من رو به اون جايي کشوند که قرار نبود!
دستم رو به ميله هاي حفاظ گرفتم و به دور دست ها نگاه کردم. هواي باروني حسابي دريا رو به تلاطم انداخته بود و اين خيلي هيجان انگيز بود.
تمام دلهره ام رو از ياد بردم و لبخندي به لبم نشست؛ عميق و....!
پلکام رو گذاشتم رو هم و قطره هاي ريزِ به هوا بر خاسته از موجي بلند، روي پوست صورتم نشست.
حجمي سنگين روي پهلوي راستم، حس شد!
سرم رو به چپ برگردوندم.
کنارم ايستاده بود و به افق نگاه مي کرد.
زير چشمي رد دستش رو گرفتم که به پهلوم بود!
گوشه ي لبم رو از داخل به دندون گرفتم.
بدون اين که بتونم چيزي بگم، کم کم و نامحسوس من رو به سمت خودش کشوند! و من.... منتو آ*غ*و*شش جا شدم!
يخ! يخ به معناي واقعي کلمه!
آب جمع شده تو دهانم رو به زور قورت دادم.
تمام بدنم خواب رفته بود و توي اوج بي حسي ميون دست هاي پر قدرتش، مثل يه قالب يخ که اسير داغيِ کوره شده بود، بخار مي شدم!
سرم رو بالا گرفتم و به نيم رخ جدي اش که هم چنان به رو به رو زل زده بود، نگاه کردم!
هاله اي از اشک.... آره! اشک بود! چشمام رو پوشوند!
آسمون تيره و تارتر مي شد و شب کم کم بالاسرمون مي اومدو من.... ! تحت تاثير نيرويي دم نمي زدم!
کنار گوشم زمزمه کرد:
- دستت چطوره؟
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم!
دادبه:
- ببینمت! ماهک؟!
با همون چشم ها، چشمای مه گرفته، نگاهش کردم! دستپاچه رو به روم ایستاد و گفت:
- چی شده؟
romangram.com | @romangram_com