#حریم_و_حرام_پارت_71
روم رو برگردوندم و ازش فاصله گرفتم. راه افتادم و به سمت جایگاه های نشیمن سقف دار رفتم.
نشستم و دست باند پیچی شده ام رو روی کیفم گذاشتم.
به سمتم اومد و با کمی فاصله کنارم نشست.
هر دو به رو به رو خیره شدیم.
حرفی واسه گفتن نداشتم. با این اتفاق زبونم سنگین شده و ته حلقم جا خوش کرده بود!
دادبه:
- مثل این که من باید چیزی بگم!
عکس العملی نشون ندادم.
ادامه داد:
- من دادبه هستم. دادبه کیانی.... که معمولا همه (ی) آخرش رو حذف می کنن! 26سالمه... فروردین 27 ساله می شم، یادت نره!
نگام کرد با یه لبخند! نگام رو ازش دزدیدم و لبخند بی جونی به لبم نشست.
دادبه:
- دوره ی کارشناسیم رو با رتبه ی خوبی شروع کردم و با معدل خوب تر، تموم! اومدنم به این جا هم، به پیروی از قانون دنباله روی جوجه اردک ها نبوده! واسه مصاحبه و انجام کارهای پذیرشم اومدم که از قضا، گیری به کارم خورد و باید چندماهی موندگار می شدم. موندم و شدم آقا معلم!
خندید! و من از سوز ناگهانی هوا به خودم لرزیدم.
ایستاد و کت شکلاتی رنگش رو در آورد. به سمتم خم شد و اون رو به آرومی رو شونه هام انداخت.
نگاهی به قامت ایستاده اش انداختم.
لبخندش عمیق تر شد:
- هوای زم*س*تونی این جا حساب کتاب نداره! تو که باید بهتر بدونی!
آروم پلک زدم.
کنارم نشست. با همون فاصله!
گفت:
- شدم معلم یه دختر کوچولو، به نام ماهک! اوایل سر ناسازگاری داشت! پیش خودم می گفتم حالا حالا ها با این ماه کوچولو جنگ اعصاب داریم! اما دیدم نه....! خیلی آروم تر از اونی هستی که می شه تصور کرد. فقط نباید پا روی دمت گذاشت!
چشمام گرد شد! معترض گفتم:
romangram.com | @romangram_com