#حریم_و_حرام_پارت_68

منظورش جور کردن یه قرار و دیدار بیرون و به دور از خونه، یعنی مخفیانه بود، نه؟

دستم برای جواب دادن پیش نرفت. چشمام رو روی هم گذاشتم.

نه! من جدای از هرگونه آزادی عملی که در اختیارم بود، نمی تونستم همچین چیزی رو قبول کنم. دلیلی نداشت! یعنی.... اوف!! خب....باشه! دلیل داشت اما.... نه دلم راضی می شه، نه عقلم!

گوشی لرزید و تماسش با سطح میز صدای نا به هنجاری تولید کرد. برداشتمش.

دادبه:

- قصدم جسارت نبود! غصه ام می شه اگه پرچین های اعتماد کوتاه بشن! می خواستم حرف ها، عقاید و برنامه ریزی هایی که برای زندگیم دارم رو باهات در میون بذارم کهخدایی نکرده، غصه ای از ندونستن و در میون نذاشتن باهات، به چشمات نشینه!

گوشی رو از حالت ویبره بیرون آوردم و بی صدا روی میز گذاشتمش.

لحظاتی دستام رو روی چشمام فشار دادمو بعد، دراز کشیدم. سرم رو بردم زیر پتو و سعی کردم به چیزی فکر نکنم!

مانتوي کوتاه سورمه اي رنگي به تن کردم و روسري آبي رنگي به سر! ساده و بي آرايش!

مثل هر دفعه اي که با مريم جايي مي رفتيم. کيفم رو برداشتم و از اتاق بيرون اومدم.

مامان:

- دير نکني!

با خوش رويي:

- چشم سرکار خانوم. اگه کمي اين ور و اون ور شد باهات تماس مي گيرم.

مامان:

- باشه، اما سعي کن نشه!

سرم رو تکون دادم واز در پشتي زدم بيرون.

آقاي حسني مثل هميشه منتظر ايستاده بود. سلام کردم و سوار شدم.

موبايلم رو چک کردم، هيچ!

نفس عميقي کشيدم و تا مقصد چشمام رو روي هم گذاشتم.

نزديک آپارتمان مريم اينا گفتم:

- همين جا خوبه! مي خوام يه کم قدم بزنم، ممنون!

آقاي حسني:

- چشم.

romangram.com | @romangram_com