#حریم_و_حرام_پارت_66

چشمام و رو صندلی راحتی چرخوندم. لبخندی رو لبم اومد.

چه راحت قلبم، گرمای دستش رو با دل و جون قبول کرد!

مشغول تعویض لباسم بودم. چهره ی بی دغدغه و آروم دادبه، پس از تماس دستاش فکرم رو مشغول کرده بود.

این تجربه ی ناب براش مهم نبود!؟ شاید نمی خواست به روی خودش بیاره! نمی خواست که من فکرم رو درگیر کنم! حتما پیش خودش غرق احساس بود و بروز نمی داد! آره، جلو بقیه که نمی شد عکس العملی نشون داد! آره همینه!

لباسم رو آویزون کردم و واسه کمک به مامان از اتاق بیرون اومدم.

رو به مامان:

- خب از کجا شروع کنم؟!

خیره بهم نگاه کرد:

- ماهک!

لحنش مو به تنم سیخ کرد، به زور لبخندی زدم:

- بله؟

کمی مکث کرد و بعد کلافه گفت:

- هیچی! اینا رو ول کن، فردا رو که ازمون نگرفتن. برو بخواب عزیزم!

- شما بخوابید، من خوابم نمیاد! یه کم این جا رو جمع می کنم بعد.

و مشغول شدم. زیر نگاه سنگین مامان! پیش دستی ها رو روی هم گذاشتم و از جلو چشماش دور شدم.

توی آشپزخونه نفسم رو صدا دار بیرون فرستادم.

من نگاهاش رو خوب می شناختم. ترسیدم و گوشه ی لبم رو گاز گرفتم؛ نکنه؟! اوف!!

دودل به سالن برگشتم. خبری از مامان نبود. بقیه ی کارها رو کم و بیش انجام دادم و دست از کار کشیدم.

به اتاقم رفتم. به قصد دادن پیام به مریم گوشی رو برداشتم که....

یه مسیج از دادبه.

سریع بازش کردم:

- هر تفاوت و فاصله ی زمانی و مکانی که بین ماست، همگی حقیر و گذرنده اند که معنا را مانع نمی گردند، نه؟!

دراز کشیدم و نوشتم:

- همین طوره.

romangram.com | @romangram_com