#حریم_و_حرام_پارت_65


- تظاهر فایده نداره ماهک خانوم! من دخترها رو خوب می شناسم، بله!

و با شیطنت خندید.

- ماهک!

مامان در چارچوب ایستاد و خطاب به من ادامه داد:

- مهمونات پذیرایی شدن که سرشون رو گرم کردی؟!

- الان میام مامان! چشم.

مامان رفت و من رو به دادبه گفتم:

- ببخشید، اما حق با مادرمه! بهتره برگردیم به سالن.

دادمهر راه افتاد به سمت در و گفت:

- این یعنی از اتاق من برید بیرون! وگرنه، کسی میل به خوردن نداره!

دستم رو به سمتش دراز کردم:

- اما....

دادبه که از روی برگشته ی دادمهر مطمئن شده بود، دستش رو به سمتم آورد و در کسری از ثانیه، انگشت اشاره اش رو روی لبم گذاشت.

خشکم زد.

به آرومی گفت:

- هیــــس! شوخی کرد.

چشماش خمار شد و گفت: بیا، منتظرتم!

و با قدم هایی سنگین از اتاق خارج شد!

من موندم و لب هایی که از شدت غافلگیری، هیجان و.... شرم! به لرزه افتاده بود!

لبه ی تخت نشستم و دستام رو روی گونه هام گذاشتم.

زیر دستم، پوست گونه ام، جلز و ولز کنان می سوخت!

چی شد که من....؟ اون....؟! سرم رو به طرفین تکون دادم.

به چیزی فکر نکن. نفس هات رو کنترل کن.... آروم! نفس عمیقی کشیدم و موقعیتم رو پیدا کردم.


romangram.com | @romangram_com