#حریم_و_حرام_پارت_64
دادبه:
- دو تای اولی رو مدیون دو سالیم که علوم سیاسی خوندم و نیمه رهاش کردم! اسب سواری و بوکس، ورزشمه! البته حرفه ای! شنا تفریحمه و نفت، کارم!
دادمهر:
- و متعصب بهش!
ابرویی بالا انداختم:
- جدی؟!
دادبه با لبخند:
- جدی! خیلی برام مهمه! یعنی باید بگم، شده زندگیم!
لبخند بی رنگی زدم و نگاهم رو انداختم پایین.
دادبه از روی صندلی پاشد و به طرف گوشه ی اتاق رفت. دستی به میله ی باله کشید و گفت:
- ژیمناستیک؟
لبخند تمسخر آمیزی به لبم نشست. شاید به تلافی حرفش که رشته اش رو زندگیش دونست!
گفتم:
- بد نیست در مورد باله هم چیزایی بدونین که میله ای به این ظریفی رو مربوط به ژیمناستیک ندونین!
دادمهر:
- اِی ول! خوشم اومد!
دادبه نگاهی به میله انداخت و سپس چشماش رو به سمتم ریز کرد:
- باله می ر*ق*صی؟!
یه جوری شدم! سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
دادمهر:
- معلومه که دختر رمانتیکی هستی!
اخمی ساختگی کردم:
- از کجا معلومه؟! من که با جنابعالی با این مشخصه رفتار نکردم!
دادمهر:
romangram.com | @romangram_com