#حریم_و_حرام_پارت_63


- اتفاقا من خوشم اومد!

دادبه بدون این که به من نگاهی کنه روی صندلی راحتی نشست و خیره شد به نا کجا!

دادمهر به آرومی گفت:

- الان تو هپروته!

لبخندی زدم و به نیم رخ جدی دادبه چشم دوختم.

از دادمهر جدا شدم و به طرفش رفتم. پشت سرش ایستادم.

با حس حضورم سرش رو به سمتم، بالا گرفت.

لبخند دلنشینی زد و گفت:

- شاید بر پنجره ای که می نشینی و بر افقی که می نگری، مرا افق دیگری باشد. ولی می دانم که در افق به دنبال چه می گردی و.... همین دلگرمی ام می دهد!

به چشماش نگاه کردم. چی تو نگاهش بود که من نمی تونستم معنیش رو خوب درک کنم؟!

دادمهر سکوت بینمون رو بهم زد:

- من که رابطه ی نفت و ادبیات رو نمی فهمم! تو چی ماهک؟

از حال و هوای خودم بیرون اومدم و گفتم:

- بد بی راه نمی گی! رابطه ی نفت و ادبیات چیه جناب کیان؟

دادبه خندید و گفت:

- نفت کارمه، ادبیات علاقه ام!

- ولی هرکدوم از یه دنیای دیگه است! چه طور....؟

دادمهر:

- بس که فضوله!

خندیدم.

دادبه گفت:

- جواب رو گرفتی؟ دوست دارم از همه چیز سر در بیارم و تقریبا تو این کار موفقم!

- غیر از تاریخ، جامعه و از همه مهم تر نفت! دیگه از چی سر در میارین؟


romangram.com | @romangram_com