#حریم_و_حرام_پارت_60
نزدیکای غروب بود که مایته، فارغ از کارای مامان به اتاقم اومد و هر دو همراه هم اتاق رو، راست و ریس کردیم.
بعد از اتمام کار با خوش رویی تشکر کرده و اون رو مرخص کردم.
از اتاق که بیرون رفت، نگاهی کلی به آن جا انداختم.
یه اتاق بزرگ با سرامیک های براق سفید رنگ که سرویس خواب نقره ای متالیک، درش خودنمایی می کرد. انتهای اتاق، پنجره ی تمام قدی بود که رو به روش یه صندلی لهستانی سفید رنگ قرار داشت. کنار اون یه دستگاه پخش نقره ای رنگ گذاشته شده بود با سیستم و باندهای پایه بلندش!
گوشه ی راست پنجره یه میله ی استیل مربع شکل مخصوص تمرینات کِشِشیم بود و گوشه ی چپ اون، یه میز کوچیک نقره ای که روش مینی لپ تاپ سفید رنگم وجود داشت!
در کل ترکیب این دو رنگ مورد علاقه ام، همه جا با من حضور داشت.
حتی سال هایی که در مراکش بودیم و من به قولی صاحب تصمیم شدم هم، این دو رنگ دکور اتاقم رو تشکیل می دادن!
جلو آینه نشستم و به صورتم کمی و به طور نامحسوس دستی کشیدم. پوست گندمیم رو یک دست کردم و خط چشمی سیاه رنگ مهمون چشمام!
صدای مامان:
- ماهک بیا شام!
دستی به ماکسی خاکستری رنگم کشیدم و داد زدم:
- میل ندارم!
صدای پیام گوشی؛ به طرفش حمله ورشدم. دادبه بود.
بازش کردم:
- آماده شدیم، کم کم راه می افتیم. منتظرم هستی؟
لبخندی به لبم اومد. سریع نوشتم:
- منتظرم....!
گوشی رو تو ب*غ*لم فشردم و نفس عمیقی کشیدم.
با صدای زنگ خونه من هم آماده و حاضر، شال نوک مدادیم رو به سر انداختم و واسه استقبال از مهمونا از اتاق خارج شدم.
آقای کیان و خانومش اول وارد شدن و من حواسم رو به سلام و احوال پرسی به اونا دادمو بعد دادبه و دادمهر!
نتونستم لبخند پت و پهنم رو جمع و جور کنم! چشم تو چشم هم سلام کردیم!
صدای دادمهر:
- علیک سلام ماهک خانوم! تحویل بگیر!
نگاهم رو به دادمهر بخشیدم و با خنده گفتم:
romangram.com | @romangram_com